گفتوگوی شبانه آقای ابتهاج، فامیل دور و راوی شب- خیلی داخلی آقای ابتهاج! بیدارید؟ در چشماتون که بازه، پس بیدارید. به فرض که بیدار باشم، چی میخوای؟ به چی؟ شی شده؟ به درز که بیدارین؟ یعنی چی! «فامیل، گفتن به فرض که بیدارم. تو حرفتو بزن.» این هپروتی فهمید من چی گفتم، تو نفهمیدی. حالا چته؟ چی میخوای؟ آقای ابتهاج آخه روم نمی شه. چجوری بگم؟ چیزه ... دوره جان ما اساماس عاشقانه زده، بعد من نمیدونم چی بگم. گفتم از شما بپرسم. حالا چی بهت گفته؟ آخه روم نمیشه آقای ابتهاج. خخخخ. الان که روم نشد چجوری بودم؟ «فامیل بگو. میخوام کپه مرگمو بذارم!» ای بابا. چرا اعصاب ندارید شما؟ گفته درهای قلب من فقط با کلید تو باز میشود و قفل دلم با رمز نام تو. ای دورترین نزدیک دنیا. اصلا اینو خوندم نوک سیبیلام کز خورد! باید مزاجت باز میشد بعد خوندن این اباطیل. این مزخرفات سانتیمانتال مال این الکی خوشاست. تو رو چه به اینا مردک! «حالا آقای ابتهاج یه چیزی بهش بگو. دلش میشکنه.» لعنت بهتون. خواب رو زهر مارم کردین. بهش بگو: هزار سال در این آرزو توانم بود/تو هر چه دیرتر بیایی باشد زود/ توسخت میآیی و نمیدانم/ که روز آمدنت روزی خواهد بود. بررره؟ شی شده؟ آقای ابتهاج من اینو بدم باهام قهر میکنه. باید سه ساعت توضیح بدم آرزو کیه و کجا باهاش آشنا شدم. نه! یه چیز دیگه. برو احمق! تو رو چه به شعر. برو از این متنای شر و ور براش بفرست، مث خودش. «فامیل بی حاشیه باش. بهش بگو مثل خر دوست دارم. خلاص!» نه. شما قصد کردین زندگی منو خراب کنید. ببین با کیا مشورت میکنم. اصلا خودم مینویسم. دوره جان! ای که دوری و دوره نام تو است. اگر در بند در ماندی، درماندی! «آقای ابتهاج. من چی بهش بگم؟» تو با همون فرمون خرت برو جلو! هرچند خودتم میدونی این مسیر مال رو هم نیست. آخرش باس به خودت بگی: دلی به دست تو دادیم و ندانستیم/ که دشنههاست در آن آستین خون آلود ...
گفتوگوی شبانه آقای ابتهاج، فامیل دور و راوی شب- خیلی داخلی آقای ابتهاج! بیدارید؟ در چشماتون که بازه، پس بیدارید. به فرض که بیدار باشم، چی میخوای؟ به چی؟ شی شده؟ به درز که بیدارین؟ یعنی چی! «فامیل، گفتن به فرض که بیدارم. تو حرفتو بزن.» این هپروتی فهمید من چی گفتم، تو نفهمیدی. حالا چته؟ چی میخوای؟ آقای ابتهاج آخه روم نمی شه. چجوری بگم؟ چیزه ... دوره جان ما اساماس عاشقانه زده، بعد من نمیدونم چی بگم. گفتم از شما بپرسم. حالا چی بهت گفته؟ آخه روم نمیشه آقای ابتهاج. خخخخ. الان که روم نشد چجوری بودم؟ «فامیل بگو. میخوام کپه مرگمو بذارم!» ای بابا. چرا اعصاب ندارید شما؟ گفته درهای قلب من فقط با کلید تو باز میشود و قفل دلم با رمز نام تو. ای دورترین نزدیک دنیا. اصلا اینو خوندم نوک سیبیلام کز خورد! باید مزاجت باز میشد بعد خوندن این اباطیل. این مزخرفات سانتیمانتال مال این الکی خوشاست. تو رو چه به اینا مردک! «حالا آقای ابتهاج یه چیزی بهش بگو. دلش میشکنه.» لعنت بهتون. خواب رو زهر مارم کردین. بهش بگو: هزار سال در این آرزو توانم بود/تو هر چه دیرتر بیایی باشد زود/ توسخت میآیی و نمیدانم/ که روز آمدنت روزی خواهد بود. بررره؟ شی شده؟ آقای ابتهاج من اینو بدم باهام قهر میکنه. باید سه ساعت توضیح بدم آرزو کیه و کجا باهاش آشنا شدم. نه! یه چیز دیگه. برو احمق! تو رو چه به شعر. برو از این متنای شر و ور براش بفرست، مث خودش. «فامیل بی حاشیه باش. بهش بگو مثل خر دوست دارم. خلاص!» نه. شما قصد کردین زندگی منو خراب کنید. ببین با کیا مشورت میکنم. اصلا خودم مینویسم. دوره جان! ای که دوری و دوره نام تو است. اگر در بند در ماندی، درماندی! «آقای ابتهاج. من چی بهش بگم؟» تو با همون فرمون خرت برو جلو! هرچند خودتم میدونی این مسیر مال رو هم نیست. آخرش باس به خودت بگی: دلی به دست تو دادیم و ندانستیم/ که دشنههاست در آن آستین خون آلود ...