پیراهن خاکستری
شیدا ملکی- کادر «آخر هفته» به دردهایی از صفحه اجتماعی نگاه میکند که هیچ دوربینی نمیتواند آن را ثبت و هیچ ذهن نگرانی هم نمیتواند از آن بیتفاوت عبور کند. مرد دستهایش را به دستگیرههای تبلیغاتی که از میلههای سرد مترو آویزان شدهاند میگیرد و تلوتلوخوران طول واگن ویژه بانوان را قدم میزند و به اعماق آن نزدیک میشود. زن جوانی که فروشنده لوازم آرایش است، با مشتریاش چانه میزند و سر آخر یک رژلب را پنج هزار تومان به او میفروشد. مرد چشمهایش خوب نمیبیند. شاید نابیناست اما زن میانسالی که با خیال راحت روی صندلی آبیرنگ نشسته است، میگوید: «به نظر نمیرسه کور باشه»ترجیح میدهی با خودت فکر کنی مرد نابینا نیست. مرد بینا هم نیست. او یک مرد کمبینای زخمی است که از اعماق اقیانوس خشک شده تهران بیرون آمده و دستهایش را به دستگیرههایی میگیرد که قوطی کنسروهای تبلیغاتی از آنها آویزان شده. مردی که حالا اسمش را کم بینا گذاشتهای، تعادل ندارد، بوی خوبی هم نمیدهد. زن شیکپوشی که چند لحظه قبل رژلب پنج هزار تومانی خرید، خود را کنار میکشد که مرد کمبینا با او برخورد نکند. زن شیکپوش میگوید: «به نظر آدم بیشرمیه چرا برای گدایی کردن به واگن زنها اومده؟»پیراهن خاکستری رنگ مرد پاره شده است. دقیقا درز آستین روی دست راست مرد از هم باز شده است. از درز پیراهن خاکستری مرد کمبینا که هنوز هم تلوتلو میخورد تمام نامهربانیها و بیاعتمادیهای مردم شهر، سرریز میکند و خنده روی صورت زن که با اعتماد و آرامش نشسته است هنوز هم طراوت دارد.کسی به مرد کمبینا کمک نمیکند. وقتی قطار در ایستگاه توقف میکند، مامور انتظامات مترو او را از واگن خارج میکند. مرد میرود، بوی نامطبوع اما هنوز در واگن هست. این بوی مرد کمبینا نیست. بوی آدمهایی است که تعاریف آنها از زندگی در این شهر دوستداشتنی نیست.
شیدا ملکی- کادر «آخر هفته» به دردهایی از صفحه اجتماعی نگاه میکند که هیچ دوربینی نمیتواند آن را ثبت و هیچ ذهن نگرانی هم نمیتواند از آن بیتفاوت عبور کند. مرد دستهایش را به دستگیرههای تبلیغاتی که از میلههای سرد مترو آویزان شدهاند میگیرد و تلوتلوخوران طول واگن ویژه بانوان را قدم میزند و به اعماق آن نزدیک میشود. زن جوانی که فروشنده لوازم آرایش است، با مشتریاش چانه میزند و سر آخر یک رژلب را پنج هزار تومان به او میفروشد. مرد چشمهایش خوب نمیبیند. شاید نابیناست اما زن میانسالی که با خیال راحت روی صندلی آبیرنگ نشسته است، میگوید: «به نظر نمیرسه کور باشه»ترجیح میدهی با خودت فکر کنی مرد نابینا نیست. مرد بینا هم نیست. او یک مرد کمبینای زخمی است که از اعماق اقیانوس خشک شده تهران بیرون آمده و دستهایش را به دستگیرههایی میگیرد که قوطی کنسروهای تبلیغاتی از آنها آویزان شده. مردی که حالا اسمش را کم بینا گذاشتهای، تعادل ندارد، بوی خوبی هم نمیدهد. زن شیکپوشی که چند لحظه قبل رژلب پنج هزار تومانی خرید، خود را کنار میکشد که مرد کمبینا با او برخورد نکند. زن شیکپوش میگوید: «به نظر آدم بیشرمیه چرا برای گدایی کردن به واگن زنها اومده؟»پیراهن خاکستری رنگ مرد پاره شده است. دقیقا درز آستین روی دست راست مرد از هم باز شده است. از درز پیراهن خاکستری مرد کمبینا که هنوز هم تلوتلو میخورد تمام نامهربانیها و بیاعتمادیهای مردم شهر، سرریز میکند و خنده روی صورت زن که با اعتماد و آرامش نشسته است هنوز هم طراوت دارد.کسی به مرد کمبینا کمک نمیکند. وقتی قطار در ایستگاه توقف میکند، مامور انتظامات مترو او را از واگن خارج میکند. مرد میرود، بوی نامطبوع اما هنوز در واگن هست. این بوی مرد کمبینا نیست. بوی آدمهایی است که تعاریف آنها از زندگی در این شهر دوستداشتنی نیست.