سرو

سرو

می‌چکد بر رخ من اشک نیاز می‌دود در رگ من زهر ملال منم امروز و همان راه دراز منم اکنون و همان دشت خموش من و آن زهر ملال من و آن اشک نیاز بینم از دور در آن خلوت سرد در دیاری که نجنبد نفسی از نفسی ایستادست کسی روح آواره کیست پای آن سنگ کبود که در این تنگ غروب پر زنان آمده از ابر فرود می‌تپد سینه‌ام از وحشت مرگ می‌رمد روحم از آن سایه دور می‌شکافد دلم از زهر سکوت مانده‌ام خیره به راه نه مرا پای گریز نه مرا تاب نگاه

می‌چکد بر رخ من اشک نیاز می‌دود در رگ من زهر ملال منم امروز و همان راه دراز منم اکنون و همان دشت خموش من و آن زهر ملال من و آن اشک نیاز بینم از دور در آن خلوت سرد در دیاری که نجنبد نفسی از نفسی ایستادست کسی روح آواره کیست پای آن سنگ کبود که در این تنگ غروب پر زنان آمده از ابر فرود می‌تپد سینه‌ام از وحشت مرگ می‌رمد روحم از آن سایه دور می‌شکافد دلم از زهر سکوت مانده‌ام خیره به راه نه مرا پای گریز نه مرا تاب نگاه