دریاروندگان جزیره آبی‌تر

دریاروندگان جزیره آبی‌تر

روزگار نکبتی شده، آنقدر که آدم دلش می‌خواهد مدام به خاطره‌هایش چنگ بیندازد و آنجاها دنبال چیزی بگردد. یاد بچگی‌ها و سایه بعداز‌ظهر و توت‌های کال روی آجر فرش و صدای نامفهوم دوره گردها، انگار خواب بود و حسرتش حالا به بزرگی یک حشره چسبنده روی سینه آدم می‌ماند. یاد پنجره‌هایی که باد مدام بازش می‌کرد، یاد اسکناس‌های کوچولو، یاد پدربزرگی که معلوم نشد کی مرد . . .

روزگار نکبتی شده، آنقدر که آدم دلش می‌خواهد مدام به خاطره‌هایش چنگ بیندازد و آنجاها دنبال چیزی بگردد. یاد بچگی‌ها و سایه بعداز‌ظهر و توت‌های کال روی آجر فرش و صدای نامفهوم دوره گردها، انگار خواب بود و حسرتش حالا به بزرگی یک حشره چسبنده روی سینه آدم می‌ماند. یاد پنجره‌هایی که باد مدام بازش می‌کرد، یاد اسکناس‌های کوچولو، یاد پدربزرگی که معلوم نشد کی مرد . . .