حکایتی از گلستان سعدی
مردکی را چشم درد خاست. پیش بیطار(1) رفت که دوا کن. بیطار از آنچه در چشم خرها میکرد در چشم او ریخت و کور شد. مردک شکایت به قاضی برد و گفت: این بیطار من را خر فرض کرد و از آنچه در چشم خرها میریخت در چشم من فروریخت و کور شدم. قاضی گفت: بر بیطار هیچ تاوان نیست اگر تو خر نبودی با حضور طبیبان حاذق پیش بیطار نمیرفتی. ندهد هوشمند روشن رای به فرومایه، کارهای خطیر بوریاباف(2) اگر چه بافنده است نبرندش به کارگاه حریر 1- بیطار: دامپزشک، پزشک حیوانات 2- بوریاباف: حصیر باف
مردکی را چشم درد خاست. پیش بیطار(1) رفت که دوا کن. بیطار از آنچه در چشم خرها میکرد در چشم او ریخت و کور شد. مردک شکایت به قاضی برد و گفت: این بیطار من را خر فرض کرد و از آنچه در چشم خرها میریخت در چشم من فروریخت و کور شدم. قاضی گفت: بر بیطار هیچ تاوان نیست اگر تو خر نبودی با حضور طبیبان حاذق پیش بیطار نمیرفتی. ندهد هوشمند روشن رای به فرومایه، کارهای خطیر بوریاباف(2) اگر چه بافنده است نبرندش به کارگاه حریر 1- بیطار: دامپزشک، پزشک حیوانات 2- بوریاباف: حصیر باف