چشمهای تو
میگفت با غرور این چشمها که ریخته در چشمهای تو گردنگاه را این چشمها که سوخته در این شکیب تلخ رنج سیاه را این چشمها که روزنه آفتاب را بگشوده در برابر شام سیاه تو خون ثواب را کرده روانه در رگ روح تباه تو این چشمها که رنگ نهاده به قعر رنگ این چشمها که شور نشانده به ژرف شوق این چشمها که نغمه نهاده بنای چنگ از برگهای سبز که در آبها دوند از قطرههای آب که از صخرهها چکند از بوسهها که در ته لبها فرو روند از رنگ از سرود از بود از نبود از هر چه بود و هست از هر چه هست و نیست زیباترند، نیست؟
میگفت با غرور این چشمها که ریخته در چشمهای تو گردنگاه را این چشمها که سوخته در این شکیب تلخ رنج سیاه را این چشمها که روزنه آفتاب را بگشوده در برابر شام سیاه تو خون ثواب را کرده روانه در رگ روح تباه تو این چشمها که رنگ نهاده به قعر رنگ این چشمها که شور نشانده به ژرف شوق این چشمها که نغمه نهاده بنای چنگ از برگهای سبز که در آبها دوند از قطرههای آب که از صخرهها چکند از بوسهها که در ته لبها فرو روند از رنگ از سرود از بود از نبود از هر چه بود و هست از هر چه هست و نیست زیباترند، نیست؟