زندگی، سرپناه می‌خواهد

زندگی، سرپناه می‌خواهد

شیدا ملکی- سقفی باید بالای سر باشد، تا باران و خشم آسمان و زمین زندگی را خیس نکند. آدم‌ها برای زندگی شان سقف می‌خواهند. سقفی که گاهی بنشینند و لحظه‌ای آرام باشند و زندگی را، زندگی کنند. هنوز اردیبهشت است، اما بهار به زندگی آدم‌هایی که طعم غذای گرم را زیر سقفی امن نچشیده‌اند نگاهی نکرده است. داشتن جایی امن برای زندگی، از حقوق اولیه هر انسانی است، اما هنوز هم هستند کودکانی که سقف زندگی واقعی شان شده است چند تکه مقوا و پارچه. کودکانی که خنده‌هایشان، گوش همه دیوهای خشم و نفرت دنیا را کر می‌کند و آدم بزرگ‌ها وقتی از کنار این کودکان عبور می‌کنند، حتی نمی‌دانند این همه شور زندگی از کجای آفرینش به صورت این بچه‌ها آمده است. حالا اما، به هر چهار راه این شهر که نگاه می‌کنی، بچه‌های کار، کار می‌کنند و انگار تبدیل شده‌اند به اصلی ثابت در چهار‌راه‌های این شهر. عادت کرده‌ایم به بودنشان و هر روز رنجی که بر زندگی‌شان جاری شده است را می‌بینیم و هنوز هم نمی‌دانیم، اگر دست‌های این فرشته‌ها به سویمان دراز شد، کدام جمله زندگی را در دستان کوچکشان بنویسیم؟! بهار را کف دست‌هایشان هجی کنیم یا عروسکی به آنها بدهیم تا مهربان بودن را یاد بگیرند؟ یک لقمه از سفره زندگی مان در دهانشان بگذاریم یا سکه و اسکناس را بچپانیم در جیب‌هایشان و نگران باشیم که همان پول اندک، نکند قرار است پول شیشه و تریاک کسی شود که مثلا حامی این کودکان است.‌.‌.. مگر می‌شود کودکان تا آخرین نقطه از زندگی شان رنج ببرند و چشم‌ها را ببندیم و بگوییم؛ «رهایشان کن، اینها همه یک باند هستند که از این بچه‌ها استفاده می‌کنند...» این کودکان همیشه هستند. یک روز می‌شوند سوژه نویسنده و کارگردان سینما، یک روز می‌شوند واژه و چاپ می‌شوند در صفحه روزنامه‌ها. هیچ چیز اما تغییری نمی‌کند. بزرگ تر می‌شوند و کودکی‌شان می‌شود نوجوانی درد کشیده، نوجوانی شان می‌شود صفحه‌ای خاک خورده که طعم آرامش را نمی‌دانند و جوان می‌شوند و به اندازه همه عمر بشریت جوانی شان کهنسال است. چشمان این دختر اما غم و شادی همه کودکان دنیا را نشان می‌دهد. غمی سیاه رنگ از روستاهای آتش باران شده سومالی و سوریه تا چهارراه‌های امن تهران که هنوز هم کودکی در آن گل می‌فروشد.

شیدا ملکی- سقفی باید بالای سر باشد، تا باران و خشم آسمان و زمین زندگی را خیس نکند. آدم‌ها برای زندگی شان سقف می‌خواهند. سقفی که گاهی بنشینند و لحظه‌ای آرام باشند و زندگی را، زندگی کنند. هنوز اردیبهشت است، اما بهار به زندگی آدم‌هایی که طعم غذای گرم را زیر سقفی امن نچشیده‌اند نگاهی نکرده است. داشتن جایی امن برای زندگی، از حقوق اولیه هر انسانی است، اما هنوز هم هستند کودکانی که سقف زندگی واقعی شان شده است چند تکه مقوا و پارچه. کودکانی که خنده‌هایشان، گوش همه دیوهای خشم و نفرت دنیا را کر می‌کند و آدم بزرگ‌ها وقتی از کنار این کودکان عبور می‌کنند، حتی نمی‌دانند این همه شور زندگی از کجای آفرینش به صورت این بچه‌ها آمده است. حالا اما، به هر چهار راه این شهر که نگاه می‌کنی، بچه‌های کار، کار می‌کنند و انگار تبدیل شده‌اند به اصلی ثابت در چهار‌راه‌های این شهر. عادت کرده‌ایم به بودنشان و هر روز رنجی که بر زندگی‌شان جاری شده است را می‌بینیم و هنوز هم نمی‌دانیم، اگر دست‌های این فرشته‌ها به سویمان دراز شد، کدام جمله زندگی را در دستان کوچکشان بنویسیم؟! بهار را کف دست‌هایشان هجی کنیم یا عروسکی به آنها بدهیم تا مهربان بودن را یاد بگیرند؟ یک لقمه از سفره زندگی مان در دهانشان بگذاریم یا سکه و اسکناس را بچپانیم در جیب‌هایشان و نگران باشیم که همان پول اندک، نکند قرار است پول شیشه و تریاک کسی شود که مثلا حامی این کودکان است.‌.‌.. مگر می‌شود کودکان تا آخرین نقطه از زندگی شان رنج ببرند و چشم‌ها را ببندیم و بگوییم؛ «رهایشان کن، اینها همه یک باند هستند که از این بچه‌ها استفاده می‌کنند...» این کودکان همیشه هستند. یک روز می‌شوند سوژه نویسنده و کارگردان سینما، یک روز می‌شوند واژه و چاپ می‌شوند در صفحه روزنامه‌ها. هیچ چیز اما تغییری نمی‌کند. بزرگ تر می‌شوند و کودکی‌شان می‌شود نوجوانی درد کشیده، نوجوانی شان می‌شود صفحه‌ای خاک خورده که طعم آرامش را نمی‌دانند و جوان می‌شوند و به اندازه همه عمر بشریت جوانی شان کهنسال است. چشمان این دختر اما غم و شادی همه کودکان دنیا را نشان می‌دهد. غمی سیاه رنگ از روستاهای آتش باران شده سومالی و سوریه تا چهارراه‌های امن تهران که هنوز هم کودکی در آن گل می‌فروشد.