زنده وار

زنده وار

چه غریب ماندی‌ ای دل! نه غمی، نه غمگساری نه به انتظار یاری، نه ز یار انتظاری غم اگر به کوه گویم بگریزد و بریزد که دگر بدین گرانی نتوان کشید باری چه چراغ چشم دارد دلم از شبان و روزان که به هفت آسمانش نه ستاره‌ای ست باری دل من ! چه حیف بودی که چنین ز کار ماندی چه هنر به کار بندم که نماند وقت کاری نرسید آن که ماهی به تو پرتوی رساند دل آبگینه بشکن که نماند جز غباری همه عمر چشم بودم که مگر گلی بخندد دگر‌ای امید خون شو که فرو خلید خاری سحرم کشیده خنجر که، چرا شبت نکشته ست تو بکش که تا نیفتد دگرم به شب گذاری

چه غریب ماندی‌ ای دل! نه غمی، نه غمگساری نه به انتظار یاری، نه ز یار انتظاری غم اگر به کوه گویم بگریزد و بریزد که دگر بدین گرانی نتوان کشید باری چه چراغ چشم دارد دلم از شبان و روزان که به هفت آسمانش نه ستاره‌ای ست باری دل من ! چه حیف بودی که چنین ز کار ماندی چه هنر به کار بندم که نماند وقت کاری نرسید آن که ماهی به تو پرتوی رساند دل آبگینه بشکن که نماند جز غباری همه عمر چشم بودم که مگر گلی بخندد دگر‌ای امید خون شو که فرو خلید خاری سحرم کشیده خنجر که، چرا شبت نکشته ست تو بکش که تا نیفتد دگرم به شب گذاری