«ببین آبجی، این محلهرو میبینی، همهاش مال ماس.» با دستهایش یک دایره بزرگ در هوا درست میکند و چشم و ابروهایش را با حالت خاصی بالا و پایین میبرد. انگار اجزای صورتش به نخی وصل است، یک طرف تکان میخورد، آن طرف جواب میدهد: «ما بنیانگذار بارفروشی تو تهران هستیم. ما قدیمیهای این کاریم، ما با گاری اسبی بار میفروختیم، ما... اینجا، تو این محله یک مغازه میوهفروشی هم نیست، همه میوههایشان را از ما میخرند.»
«ببین آبجی، این محلهرو میبینی، همهاش مال ماس.» با دستهایش یک دایره بزرگ در هوا درست میکند و چشم و ابروهایش را با حالت خاصی بالا و پایین میبرد. انگار اجزای صورتش به نخی وصل است، یک طرف تکان میخورد، آن طرف جواب میدهد: «ما بنیانگذار بارفروشی تو تهران هستیم. ما قدیمیهای این کاریم، ما با گاری اسبی بار میفروختیم، ما... اینجا، تو این محله یک مغازه میوهفروشی هم نیست، همه میوههایشان را از ما میخرند.»