بسیاری از افراد، پایان داستان معروف «قلعهی حیوانات» جورج ارول را به یاد دارند؛ حیوانهای ستمدیدهای که با انقلاب خود، انسانها را از مزرعه بیرون رانده و خود مالک مزرعه شده بودند، از بیرون پنجره، شش خوک و شش زارع را بر سر میزی میدیدند که همگی «فریاد میزدند، روی میز مشت میکوبیدند، به هم چپ چپ نگاه میکردند و حرف یکدیگر را تکذیب میکردند.»
بسیاری از افراد، پایان داستان معروف «قلعهی حیوانات» جورج ارول را به یاد دارند؛ حیوانهای ستمدیدهای که با انقلاب خود، انسانها را از مزرعه بیرون رانده و خود مالک مزرعه شده بودند، از بیرون پنجره، شش خوک و شش زارع را بر سر میزی میدیدند که همگی «فریاد میزدند، روی میز مشت میکوبیدند، به هم چپ چپ نگاه میکردند و حرف یکدیگر را تکذیب میکردند.»