صبح‌های برفی

صبح‌های برفی

تا نیمه‌های شب خواب به چشمانمان نمی‌آمد. اخبار ساعت 12 بامداد را نگاه می‌کردیم و چشم می‌دوختیم به دهان آقای اخبار گو: فردا آسمان تهران ابری در پاره‌ای از نقاط همراه با بارش برف و باران خواهد بود. جاده‌های منتهی... همان موقع شروع می‌شد، ذهنمان پرواز می‌کرد به روزهای برفی و تعطیلی مدرسه. دلمان غنج می‌رفت که فردا صبح دستکش‌هایمان را دست کنیم و کلاه بر سر هجوم ببریم به محوطه بلوک. سفیدی برف را دید بزنیم و گلوله‌های یخ زده را پرتاب کنیم به بچه‌های بلوک کناری که برای جنگ برفی به ما حمله کردند.قلعه بسازیم و آدم برفی دست پا کنیم با دست‌های چوبی و دماغ سنگی. نمی‌دانم چرا بر عکس هر آنچه در کارتون‌ها دیده بودیم، دماغ آدم برفی ما هویجی نبود. سنگی بود، سیاه، یخ زده‌ شبیه خودمان. تا دم دمای صبح دم پنجره کشیک می‌دادیم، چشم می‌دوختیم به رد چراغ پایین بلوک و ذراتی که جلویش توی باد این طرف و آن طرف می‌رفتند. خبری نبود، آسمان سرخی‌اش را پهن کرده بود بالای شهر و خیال باریدن نداشت. ابرهای زمستان خسیس‌اند، باید التماس‌شان کنی تا ببارند و اگر شروع کنند دیگر نمی‌توانی جلویشان را بگیری. چشمان ما و ابرهای خسیس، خواب‌آلودگی و خستگی و ترس از مدرسه فردا که اگر برف نمی‌آمد مشق‌هایش را باید توی زنگ تفریح می‌نوشتیم. می‌خوابیدیم و با زنگ ساعت از خواب می‌پریدیم. چند ثانیه‌ای طول می‌کشید تا قضایا یادمان بیاید. پا تند می‌کردیم سمت پنجره. نفس‌مان را حبس می‌کردیم و چشمان‌مان را می‌بستیم. دست سمت پرده می‌رفت و نگاهی که دزدکی بیرون را می‌پایید. درخت‌هایی که زیر سنگینی برف قامت‌شان خم شده بود و زمینی که سفید سفید منتظرمان بود. زودتر از هر وقت دیگری لباس می‌پوشیدیم، دست‌های مادر که زیپ کاپشن را بالا می‌کشید و توصیه‌هایی برای سرما نخوردن. اما ما چیزی نمی‌شنیدیم جز صدای پایین آمدن دانه‌های برف روی حجم سفیدی که انگار می‌خواست چند سال مهمان‌مان باشد. روزهایی که در خاطر‌مان ماند و سرمایی که تا مغز استخوان‌مان رفت.

تا نیمه‌های شب خواب به چشمانمان نمی‌آمد. اخبار ساعت 12 بامداد را نگاه می‌کردیم و چشم می‌دوختیم به دهان آقای اخبار گو: فردا آسمان تهران ابری در پاره‌ای از نقاط همراه با بارش برف و باران خواهد بود. جاده‌های منتهی... همان موقع شروع می‌شد، ذهنمان پرواز می‌کرد به روزهای برفی و تعطیلی مدرسه. دلمان غنج می‌رفت که فردا صبح دستکش‌هایمان را دست کنیم و کلاه بر سر هجوم ببریم به محوطه بلوک. سفیدی برف را دید بزنیم و گلوله‌های یخ زده را پرتاب کنیم به بچه‌های بلوک کناری که برای جنگ برفی به ما حمله کردند.قلعه بسازیم و آدم برفی دست پا کنیم با دست‌های چوبی و دماغ سنگی. نمی‌دانم چرا بر عکس هر آنچه در کارتون‌ها دیده بودیم، دماغ آدم برفی ما هویجی نبود. سنگی بود، سیاه، یخ زده‌ شبیه خودمان. تا دم دمای صبح دم پنجره کشیک می‌دادیم، چشم می‌دوختیم به رد چراغ پایین بلوک و ذراتی که جلویش توی باد این طرف و آن طرف می‌رفتند. خبری نبود، آسمان سرخی‌اش را پهن کرده بود بالای شهر و خیال باریدن نداشت. ابرهای زمستان خسیس‌اند، باید التماس‌شان کنی تا ببارند و اگر شروع کنند دیگر نمی‌توانی جلویشان را بگیری. چشمان ما و ابرهای خسیس، خواب‌آلودگی و خستگی و ترس از مدرسه فردا که اگر برف نمی‌آمد مشق‌هایش را باید توی زنگ تفریح می‌نوشتیم. می‌خوابیدیم و با زنگ ساعت از خواب می‌پریدیم. چند ثانیه‌ای طول می‌کشید تا قضایا یادمان بیاید. پا تند می‌کردیم سمت پنجره. نفس‌مان را حبس می‌کردیم و چشمان‌مان را می‌بستیم. دست سمت پرده می‌رفت و نگاهی که دزدکی بیرون را می‌پایید. درخت‌هایی که زیر سنگینی برف قامت‌شان خم شده بود و زمینی که سفید سفید منتظرمان بود. زودتر از هر وقت دیگری لباس می‌پوشیدیم، دست‌های مادر که زیپ کاپشن را بالا می‌کشید و توصیه‌هایی برای سرما نخوردن. اما ما چیزی نمی‌شنیدیم جز صدای پایین آمدن دانه‌های برف روی حجم سفیدی که انگار می‌خواست چند سال مهمان‌مان باشد. روزهایی که در خاطر‌مان ماند و سرمایی که تا مغز استخوان‌مان رفت.