اکران فیلم کودکان کار بدون بلیت در جوار صف جشنواره

اکران فیلم کودکان کار بدون بلیت در جوار صف جشنواره

شیدا ملکی- هیچ‌وقت فرصت نکردم در صف‌های طولانی جشنواره فجر بایستم. همین دلیلی شده تا هیچ‌وقت خاطره‌ای هم از شور و هیجان جشنواره فجر نداشته باشم. امسال اما تصمیم گرفتم برای اولین بار خاطره‌ای متفاوت از سینما و فیلم‌های جشنواره فجر در ذهنم حک کنم. سینما آزادی از سینماهایی بود که هم در جشنواره حضور داشت و خوشبختانه فیلم «بادیگارد» که مشتاق تماشای آن بودم هم در ساعتی هماهنگ با ساعت کاری من اکران می‌کرد. از روبه‌روی سینما آزادی تا نزدیک کوچه دوم وزرا، سینمادوستان در صف ایستاده بودند. از آنجایی که می‌دانستم حتما وقتی من به سینما می‌رسم برای صف ایستادن خیلی دیر است، دوستم از محل کارش مرخصی گرفته بود و از ساعت 4 بعداز‌ظهر در صف فیلمی ایستاده بود که قرار بود ساعت 7:30 بعد‌از‌ظهر اکران شود. سرمای غروب زمستان، انگشت‌های دست آدم را سر می‌کرد. یک گروه پنج نفره نوازنده روبه‌روی سینما آزادی موسیقی زنده اجرا می‌کردند. مردم با شور و هیجان انتظار می‌کشیدند تا ساعت 7:30 شود و بلیت تهیه کنند و به تماشای فیلم بنشینند. ژست‌های هنردوستی گرفته‌اند و سعی می‌کنند به فروشنده‌های بلیت بازارسیاه توجه نکنند یا حتی توجه نکنند که عده‌ای می‌گویند این فیلم برخلاف آنچه به نظر می‌رسد ساخته‌ای بسیار ضعیف از حاتمی‌کیاست. شهروندان محترم هنردوست در صف جشنواره فیلم فجر چنان غرق شده‌اند که حتی به پسربچه‌ای که یک گونی بزرگ چند کیلویی روی دوشش دارد و موازی با صف خرید بلیت جشنواره زباله جمع می‌کند هم توجهی نمی‌کنند. من سینما را خیلی خوب نمی‌شناسم اما فقر و چشم‌های متحیر کودکان خیابان را خوب می‌شناسم. آنهایی هم که سینما را واقعا می‌شناسند، این چشم‌ها و این دست‌های کوچک را باید بشناسند. هرچه نباشد، خیلی وقت‌ها همین بچه‌های کار می‌شوند سوژه فیلم‌های پرفروش سینما. البته خیلی وقت‌ها هم همین بچه‌ها می‌شوند سوژه‌های قلم و کاغذ آدم‌هایی شبیه من. اما همه همچنان غرق بودیم در بحث‌های هنر و سینما که نگاهمان اصلا به آن کودک با گونی بزرگ زباله بر دوشش و آن مرد که لنگ می‌زد و از مردم پول می‌خواست تا بتواند برای شامش غذایی تهیه کند، نیفتاد. کودک رفت. آن مرد هم که نان نداشت رفت. ما ماندیم در صف طولانی که دیگر نمی‌شد انتهایش را دید. ساعت از 7:15 دقیقه بعدازظهر گذشته بود و همه خوشحال بودیم که از 15 دقیقه دیگر، گیشه باز می‌شود و می‌توانیم بلیت‌هایمان را تهیه کنیم. «هر نفر فقط یک بلیت و لطفا پول نقد همراهتون باشه.» این جمله‌ای بود که آنهایی که خاطرات جشنواره‌ای زیادی دارند، چندین بار به گوش‌شان خورده بود، من اما این جمله را نشنیدم. با خودم گفتم حتما چون مردم خودشان می‌دانند، دیگر این جمله را تکرار نمی‌کنند. در آن لحظه هیچ فکر نمی‌کردم این نشنیدن جمله تکراری معنایی ناخوشایند دارد. همچنان هیچ خبری از فروش بلیت نبود. مردم معترض بودند، سکوت طولانی صف منتظر بلیت تبدیل شد به صدای اعتراض... کمی بعد صدای اعتراض‌ها بلندتر شد. ساعت هم از 8 گذشت و حتی یک نفر از آن صف طولانی نتوانست بلیت تهیه کند. مسوولان سینماآزادی مدعی شدند که همه بلیت‌ها پیش‌فروش شده و به همین دلیل سانس فوق‌العاده ساعت 12 شب فیلم اکران خواهد شد. زنی که در ابتدای صف ایستاده بود فریاد و فغانش بلند شد که من از ساعت 3 بعدازظهر توی صف ایستادم. حالا در شرایطی که حتی یک بلیت هم نفروختید، ظرفیت تکمیل شده؟ این چه وضعیتیه آخه؟ صف هر لحظه کوتاه‌تر می‌شد، نه اینکه بلیت‌هایشان را تهیه کرده باشند و به سالن سینما رفته باشند. فقط برای اینکه از به دست آوردن بلیت ناامید شده بودند. تعدادی دیگر هم در صف ماندند تا شاید بلیت ساعت 12 شب به دست‌شان برسد و بتوانند فیلم را تماشا کنند. شرایط فروش بلیت جشنواره فجر امسال بسیار ناامیدکننده و بی‌نظم به نظر می‌رسد. آنچه سینما را زنده نگه می‌دارد، مخاطبی است که متاسفانه این روزها چنان فراموش شده است که مسوولان سینماها به همین سادگی وقت و زمانی که از دست آنها می‌رود را نادیده می‌گیرند و این اتفاق در روزهای جشنواره فیلم فجر، هر روز در سینماهای مختلف تکرار می‌شود. اما تنها خاطره‌ای که از جشنواره فیلم فجر در ذهنم حک شد همان پسرک کم‌سن و سالی بود که هر روز در مسیر، کنار سینماآزادی او را می‌دیدم، این بار اما نگاهش برق عجیبی داشت، دست‌های سیاه و لباس پاره‌اش شاید واقعی‌ترین تصویری بود که این دریای ژست هنردوستی به خود می‌دید؛ همان جایی که نئون‌های تبلیغاتی نورافشانی می‌کردند و زنان و مردان سینمادوست با جملات اتوکشیده شده و ادای آگاهی از فوت و فن سینما با یکدیگر گفتمان می‌کردند. اما روشن‌ترین چیزی که می‌شد دید، فقر بود و فقر که گویی هنوز هم ادامه دارد.

شیدا ملکی- هیچ‌وقت فرصت نکردم در صف‌های طولانی جشنواره فجر بایستم. همین دلیلی شده تا هیچ‌وقت خاطره‌ای هم از شور و هیجان جشنواره فجر نداشته باشم. امسال اما تصمیم گرفتم برای اولین بار خاطره‌ای متفاوت از سینما و فیلم‌های جشنواره فجر در ذهنم حک کنم. سینما آزادی از سینماهایی بود که هم در جشنواره حضور داشت و خوشبختانه فیلم «بادیگارد» که مشتاق تماشای آن بودم هم در ساعتی هماهنگ با ساعت کاری من اکران می‌کرد. از روبه‌روی سینما آزادی تا نزدیک کوچه دوم وزرا، سینمادوستان در صف ایستاده بودند. از آنجایی که می‌دانستم حتما وقتی من به سینما می‌رسم برای صف ایستادن خیلی دیر است، دوستم از محل کارش مرخصی گرفته بود و از ساعت 4 بعداز‌ظهر در صف فیلمی ایستاده بود که قرار بود ساعت 7:30 بعد‌از‌ظهر اکران شود. سرمای غروب زمستان، انگشت‌های دست آدم را سر می‌کرد. یک گروه پنج نفره نوازنده روبه‌روی سینما آزادی موسیقی زنده اجرا می‌کردند. مردم با شور و هیجان انتظار می‌کشیدند تا ساعت 7:30 شود و بلیت تهیه کنند و به تماشای فیلم بنشینند. ژست‌های هنردوستی گرفته‌اند و سعی می‌کنند به فروشنده‌های بلیت بازارسیاه توجه نکنند یا حتی توجه نکنند که عده‌ای می‌گویند این فیلم برخلاف آنچه به نظر می‌رسد ساخته‌ای بسیار ضعیف از حاتمی‌کیاست. شهروندان محترم هنردوست در صف جشنواره فیلم فجر چنان غرق شده‌اند که حتی به پسربچه‌ای که یک گونی بزرگ چند کیلویی روی دوشش دارد و موازی با صف خرید بلیت جشنواره زباله جمع می‌کند هم توجهی نمی‌کنند. من سینما را خیلی خوب نمی‌شناسم اما فقر و چشم‌های متحیر کودکان خیابان را خوب می‌شناسم. آنهایی هم که سینما را واقعا می‌شناسند، این چشم‌ها و این دست‌های کوچک را باید بشناسند. هرچه نباشد، خیلی وقت‌ها همین بچه‌های کار می‌شوند سوژه فیلم‌های پرفروش سینما. البته خیلی وقت‌ها هم همین بچه‌ها می‌شوند سوژه‌های قلم و کاغذ آدم‌هایی شبیه من. اما همه همچنان غرق بودیم در بحث‌های هنر و سینما که نگاهمان اصلا به آن کودک با گونی بزرگ زباله بر دوشش و آن مرد که لنگ می‌زد و از مردم پول می‌خواست تا بتواند برای شامش غذایی تهیه کند، نیفتاد. کودک رفت. آن مرد هم که نان نداشت رفت. ما ماندیم در صف طولانی که دیگر نمی‌شد انتهایش را دید. ساعت از 7:15 دقیقه بعدازظهر گذشته بود و همه خوشحال بودیم که از 15 دقیقه دیگر، گیشه باز می‌شود و می‌توانیم بلیت‌هایمان را تهیه کنیم. «هر نفر فقط یک بلیت و لطفا پول نقد همراهتون باشه.» این جمله‌ای بود که آنهایی که خاطرات جشنواره‌ای زیادی دارند، چندین بار به گوش‌شان خورده بود، من اما این جمله را نشنیدم. با خودم گفتم حتما چون مردم خودشان می‌دانند، دیگر این جمله را تکرار نمی‌کنند. در آن لحظه هیچ فکر نمی‌کردم این نشنیدن جمله تکراری معنایی ناخوشایند دارد. همچنان هیچ خبری از فروش بلیت نبود. مردم معترض بودند، سکوت طولانی صف منتظر بلیت تبدیل شد به صدای اعتراض... کمی بعد صدای اعتراض‌ها بلندتر شد. ساعت هم از 8 گذشت و حتی یک نفر از آن صف طولانی نتوانست بلیت تهیه کند. مسوولان سینماآزادی مدعی شدند که همه بلیت‌ها پیش‌فروش شده و به همین دلیل سانس فوق‌العاده ساعت 12 شب فیلم اکران خواهد شد. زنی که در ابتدای صف ایستاده بود فریاد و فغانش بلند شد که من از ساعت 3 بعدازظهر توی صف ایستادم. حالا در شرایطی که حتی یک بلیت هم نفروختید، ظرفیت تکمیل شده؟ این چه وضعیتیه آخه؟ صف هر لحظه کوتاه‌تر می‌شد، نه اینکه بلیت‌هایشان را تهیه کرده باشند و به سالن سینما رفته باشند. فقط برای اینکه از به دست آوردن بلیت ناامید شده بودند. تعدادی دیگر هم در صف ماندند تا شاید بلیت ساعت 12 شب به دست‌شان برسد و بتوانند فیلم را تماشا کنند. شرایط فروش بلیت جشنواره فجر امسال بسیار ناامیدکننده و بی‌نظم به نظر می‌رسد. آنچه سینما را زنده نگه می‌دارد، مخاطبی است که متاسفانه این روزها چنان فراموش شده است که مسوولان سینماها به همین سادگی وقت و زمانی که از دست آنها می‌رود را نادیده می‌گیرند و این اتفاق در روزهای جشنواره فیلم فجر، هر روز در سینماهای مختلف تکرار می‌شود. اما تنها خاطره‌ای که از جشنواره فیلم فجر در ذهنم حک شد همان پسرک کم‌سن و سالی بود که هر روز در مسیر، کنار سینماآزادی او را می‌دیدم، این بار اما نگاهش برق عجیبی داشت، دست‌های سیاه و لباس پاره‌اش شاید واقعی‌ترین تصویری بود که این دریای ژست هنردوستی به خود می‌دید؛ همان جایی که نئون‌های تبلیغاتی نورافشانی می‌کردند و زنان و مردان سینمادوست با جملات اتوکشیده شده و ادای آگاهی از فوت و فن سینما با یکدیگر گفتمان می‌کردند. اما روشن‌ترین چیزی که می‌شد دید، فقر بود و فقر که گویی هنوز هم ادامه دارد.