از خودمان شروع کنیم

از خودمان شروع کنیم

فاطمه بیک پور‪-‬«خانم چرا این کارو می‌کنی؟فکر کن یه جور نذره. خب شهرداری جمع می‌کنه. شهرداری که کارشه یک بار هم مردم عادی جمع کنند. آخه تو شان شما نیست. چه کاریه؟ تو شان هرآدمی هرکاری می‌تونه باشه. این جملات دیالوگ‌های رد و بدل شده بین نگارنده و مردم شهر است که زباله جمع کردن را می‌بینند و نگاه‌های سنگین و پرسشگر رهایشان نمی‌کند. همیشه نباید سوژه را آماده کنی و به سراغش بروی. به سراغ مردم بروی و با آنها مصاحبه کنی یا با مردم گفت‌وگو کنی تا گزارشت پخته شود. همیشه قرار نیست خبر را جلویت بگذارند و بروی آن را تحلیل کنی. گاهی باید بلند شوی شبیه خود خود جامعه شوی. گاهی باید بزنی به دل اقدامی که تاکنون در زندگی‌ات تصورش را هم نکرده‌ای، چه رسد به آنکه بروی برنامه بگذاری و انجامش دهی. با ذهن قرار می‌گذارم که شنبه سوم بهمن در منطقه پرازدحام تجریش انجامش دهم با هر اتفاقی که افتاد و هر برآیندی که داشت. تا آخر پای هدف تعیین‌شده‌ات می‌ایستی و نتیجه‌اش را می‌بینی. بله قرار است چند ساعتی در کنار مردم این شهر یک بار هم من زباله‌های پیاده‌رو را جمع‌آوری کنم. از مترو خارج می‌شوم. دستکش به دستم می‌کنم و کیسه زباله را بازکرده و برای جمع آوری زباله آماده می کنم. گویا زباله‌ها از قبل منتظر بودند. مامور جلوی خروجی مترو متعجب نگاه می‌کند، لحظه‌ای با خود می‌گویم نکند مشکوک شود. دستکش‌ها چشمانش را گرد کرده. اما خب قدمی برنمی‌دارد. مستقیم می‌روم سراغ نخستین کوپه آشغال که در گوشه خروجی مترو روی زمین ریخته شده است. آن‌قدر زیاد است که در جا یک سوم کیسه زباله پر می‌شود. سیگارفروش کنار تل زباله چپ‌چپ نگاهم می‌کند. کم‌کم واکنش‌ها شروع می‌شوند. دلم می‌خواهد بهشان بگویم می‌شود شما هم کمک کنید یا حداقل این‌قدر زباله‌های کسب‌و‌کارتان را در خیابان و پیاده‌رو رها نکنید؟ اما هیچ نمی‌گویم. به راهم ادامه می‌دهم. هرچه جلوتر می‌روم زباله بیشتری جمع می‌کنم. به چشمان کسانی که نگاه پرسشگر امان‌شان را بریده نگاه نمی‌کنم. سنگینی نگاه رهگذران آن‌قدر روی شانه‌هایم می‌افتد گه گاه سر بلند می‌کنم. لبخند می‌زنم. زنی میانسال نرسیده به بازار سنتی تجریش خیره می‌ایستد روبه‌رویم و نگاهم می‌کند. با خنده به او می‌گویم فکر کنید نوعی نذر است. با خنده پاسخ می‌دهد: «کار بسیار خوبی می‌کنید، خدا خیرتون بده. دستتون درد نکنه». می‌گویم حاضر هستید کمک کنید؟ هیچ تصوری ندارم صرفا می‌پرسم. در کمال ناباوری می‌گوید: «بله، فقط دستکش می‌خواهم و من از فرط ذوق جواب می‌دهم بریم براتون دستکش بخرم». کمی همراه زن پیش می‌روم و اما گمش می‌کنم. لحظه‌ای با خودم می‌گویم شاید تعارف کرد، به کار خود ادامه می‌دهم. وارد بازار سرپوشیده سنتی تجریش شده‌ام و نگاه‌های متعجب افزایش یافته. پسر جوانی لبخند می‌زند. «دمت گرم، دستت درد نکنه». لبخندش را پاسخ می‌دهم و از او هم می‌پرسم حاضری کمک کنی؟ می‌گوید: «نمی‌تونم، من شَلم، نمی‌تونم راه برم». خدا کمکت کنه. می‌خواهم به کارم ادامه دهم که خانم مهربان آن روز زندگی، از داخل کوچه‌ای با دستکش و یک بسته کیسه زباله خریداری شده می‌آید پیشم. چشمانم برقی می‌زند. نمی‌دانم چرا این‌قدر خوشحال می‌شوم! شاید در این محک، تابوی زباله جمع کردن در میان مردم از بین برود. حالا شاید تعداد نفرات کمک‌کننده بیشتر شود. همان لحظات کیسه اول من که پر شد، توسط جوانی که ندیدمش از محوطه بازار خارج شد تا به سطل زباله که از ما دور شده سپرده شود. به همراهم گفته بود: «منم این طوری کمکتون می‌کنم. » نگاه‌های متعجب داخل بازار این بار تبدیل می‌شود به پرسش. چرا این کار رو می‌کنید؟ کودک با نگاه خیره و چشمان گرد شده از مادرش می‌پرسد: «مامان این خانمه چی کار می‌کنه؟» خانمی که با من همراه شده به او لبخند می‌زند. به من می‌گوید: «می‌دونی همین حرکت یکباره چقدر فرهنگ‌سازی می‌شه برای اون بچه؟ حتی اگه مامانش جوابش رو نده». در راه پیش می‌رویم و از خودش برایم می‌گوید. مترجم زبان آلمانی است و صادرکننده گیاهان دارویی به خارج از کشور. اینکه هر آدمی برای خودش داستانی دارد دقیقا مصداق آن لحظات ما بود. ابتدا تصور نمی‌کردی که چه کسی به تو کمک می‌کند. تصور نمی‌کردی چنین شخصیتی حاضر به جمع‌آوری زباله شود. اما وقتی آدم‌ها از خودشان حرف می‌زنند دنیایی پررمز و راز است که تو را فقط به سکوت و احترام وامی‌دارد. به او می‌گویم روزنامه‌نگارم. لبخند گرمی می‌زند. می‌گوید در این بازار من مشتری ثابت برخی‌ها هستم و مرا کامل می‌شناسند. همان شد. خشکبارفروشی وسط بازار با تعجب به او می‌گوید: خانم شما چرا؟ همراه گرامی هم بدون آنکه اذیت شود گفت: «چی می‌شه مگه؟ یک بار هم ما جمع کنیم زباله‌های بخشی از شهر رو.» واکنش‌ها متفاوت‌تر می‌شود؛ جایی که حالا باید روح و ذهن و میزان تاب‌آوری خودت را محک بزنی. قرار نیست به قضاوت‌ها و کنایه‌ها و پرسش‌ها و حتی برخوردهای نامناسب پاسخ بدهی یا برایت حساسیت‌برانگیز و ناراحت‌کننده شود. تا اینجا حس‌های متفاوتی را تجربه کردی. لحظاتی که در خیابان بودی، حس خوشایند هم داشتی، حس نوعی سبکی و آرامی از درون، اما سنگینی نگاه‌ها هم آزار می‌داد. به جلوی یک عطاری در بازار سنتی تجریش می‌رسم. خم شده‌ام زباله‌های خشک و پلاستیکی زیر سطل‌های بزرگ عطاری را بردارم. مغازه‌دار تصور می‌کند من پلاستیک‌جمع‌کن هستم. با پاهایش مشما و پلاستیک‌های غیرقابل دسترس را جلوی دست من پرت می‌کند. برای لحظاتی دستانم روی زمین می‌ماند. داغ می‌کنم. همان لحظات است که احساس کردم له شدم. حتی سرم را بلند نمی‌کنم نگاهش کنم. سرم پایین است و چشمانم خیره به حرکات پاهایش. مکث می‌کنم. شاید تنها لحظه‌ای که حس خردشدگی شخصیت به من دست داد، همان لحظه بود. لحظاتی که پاهایم توان بلند شدن نداشت. با خودم زمزمه می‌کنم. همه کسانی که زباله‌های خشک را جمع‌آوری می‌کنند در مقابل نگاه‌های سنگین و بعضا توهین‌آمیز ما چه می‌کنند؟ فروشنده عطاری ناگهان پرسید: گونی لازمت می‌شه؟ همان جا سرم را بلند کردم و با لبخند به او گفتم: «گونی به دردم نمی‌خوره. هیچ کدومش به دردم نمی‌خوره آقا. همه رو می‌خوام بریزم سطل زباله. » بلند می‌شوم و می‌روم به جلوتر. هرگز بازار سنتی را این قدر غرق در زباله ندیده بودم. این‌قدر غرق در ته سیگار. گویی آن روز همه چیز دست به دست هم داده بود. شاید هم همیشه وضعیت همین طور بوده و من هرگز دقت نکرده بودم. هر چه به جلوتر می‌روم نگاه‌های پرسشگر بیشتر می‌شود. نگاه‌های طولانی که حتی با دور شدن از من و خانم همراهم هم ادامه پیدا می‌کند. به بازار میوه و سبزی که می‌رسم، خانم از من جدا می‌شود. کیسه‌ها و دستکشش را به من می‌سپارد تا ادامه راه را تنها باشم. از آنجا هم کم‌کم عبور می‌کنم و پیش می‌روم. جلوی یکی از میوه‌فروشی‌ها چند نفر از مغازه‌داران ایستاده‌اند. با صدای بلند می‌خندند. نگاهم می‌کنند و می‌خندند و به زبان دیگری حرف می‌زنند. تصور می‌کنند متوجه حرف‌ها و زبان‌شان نمی‌شوم اما به خوبی می‌شنوم و از بدشانسی آنها زبان‌شان را می‌فهمم. ته‌مانده‌های کرفس و کاهویی را که وسط بازار انباشته کرده‌اند، در کیسه زباله‌ام می‌ریزم و بدون توجه و نگاه می‌روم. راننده تاکسی‌ که به دنبال مسافر دربستی است با تعجب چنان نگاهم می‌کند گویا مرتکب عمل زشتی شده‌ام! یکی از همان راننده‌ها زیر گوشم زمزمه می‌کند چه لزومی داره این کارو می‌کنی؟ شهرداری جمع می‌کنه. جوان دیگری زباله‌ها را از مغازه‌اش کشان‌کشان روی زمین تا کنار تل زباله‌های انبوه با جارو به صورت پراکنده و نامرتب می‌آورد و آن را لا‌به‌لای گل و لای باران و خیسی و لجن کف زمین پخش می‌کند. زباله‌ها را داخل سطل نمی‌ریزد. همان جا کنار باقی زباله‌های روی زمین رهایشان می‌کند. از او می‌پرسم حاضری کمک کنی اینها رو با جاروت جمع کنیم؟ می‌خندد و می‌گوید: «من وقت ندارم.» می‌رود. کنار یک بلال‌فروشی پیرزنی با پسرش و دختر جوانی ایستاده‌اند. مرا که می‌بینند با انرژی و گرمی لبخند می‌زنند و می‌گویند: «دستت درد نکنه، چقدر کار خوبی می‌کنی. ممنون.» به آنها لبخند می‌زنم و با خواهش می‌کنم به راهم ادامه می‌دهم. وقتی به همان مغازه‌هایی که همیشه از آنها لواشک یا سبزی‌ می‌خریدم نگاه می‌کنم تا اجناس جدیدشان را ببینم طوری به من نگاه می‌کنند که شاید تصور می‌کنند دلم می‌خواهد آنها را داشته باشم اما نمی‌توانم بخرم. شاید بتوان از چشم‌های خیره و دهان بسته و خنده‌های شیطنت‌آمیزشان حرف‌های درون‌شان را فهمید. این بار برخلاف همیشه که برای خرید و گردش در بوتیک‌ها و پاساژهای تجریش می‌آمدم، فرصت نگاه کردن به مغازه‌های مورد علاقه‌ام را نداشتم. این بار نگاهم خرید نبود و لباس خاصی را زیر نظر نمی‌گرفتم. این بار تجریش برای من در یک روز بارانی تبدیل به یک زباله‌دانی محض شده بود. خیابانی سنتی و مثلا شیک! که پر از زباله است. این بار تجریش را از زاویه زباله‌های انباشته در آن می‌بینم. ما تبدیل به مصرف‌کنندگانی شده‌ایم که فقط می‌خریم و می‌خوریم و می‌ریزیم. گویا سطل‌های زباله شهرداری دکوری تزئینی بیش نیستند. حالا از بازار سنتی خارج شده‌ام و از کنار همان بوتیک‌های همیشگی گذر و زباله‌ها را جمع می‌کنم. این بار با بی‌تفاوتی بیشتری مواجه می‌شوم. پیاده‌رو خلوت‌تر شده. یک پلاستیک‌جمع‌‌کن مرا می‌بیند و خسته نباشید گرمی نثارش می‌کنم. لبخند گرمی روانه‌ام می‌کند و می‌رود. یکی از فروشندگان که چند قدمی پشت سر من آمده در نهایت، عطش تعجب خود را برطرف می‌کند و می‌گوید: «می‌تونم بپرسم چرا این کار را می‌کنی؟» می‌گویم: فکر کنید نوعی نذر است. یک روز هم خواستم من زباله جمع کنم. دیالوگ کمی ادامه پیدا می‌کند و در نهایت می‌پرسم: «حاضری کمکم کنی؟» محکم می‌گوید نه. تا اینجا حدود 5،4 کیسه زباله جمع کرده‌ام. هر چه بیشتر پیش رفتم، بیشتر تمایل به ادامه کار داشتم. حس خوب و سبکی داشتم. دلم می‌خواست حداقل آن منطقه را از آن همه زباله کمی دور کنم. رسیدم به نقطه‌ای که کیسه آخر پر شد و آن را بلند کردم تا به نزدیک‌ترین سطل زباله بیندازم. کنار کیسه من کیسه بزرگی از زباله‌های آبمیوه‌فروشی بود که میزان زیادی پوست میوه کنار آن روی زمین ریخته شده بود. پوست میوه‌ها را داخل آن کیسه بزرگ ریختم و به راهم تا سطل ادامه دادم. پسرک جوانی پشت سر من آمد و گفت: «بیا این یکی کیسه زباله‌ات رو هم برات میارم». به او گفتم این کیسه بزرگ برای آبمیوه‌فروشی است. روی زمین بود برای من نیست. به محض آنکه این جمله را شنید، کیسه را وسط راه رها کرد و در حالی که فقط چند قدم تا سطل زباله مانده بود، حاضر نشد آن را بیاورد و داخل سطل بیندازد. لابد فقط به خاطر زن بودن من می‌خواست کمک کند و در غیر این صورت دلیلی ندارد زباله را داخل سطل بیندازد! با تعجب نگاهش کردم و رفتم. تقریبا کارم تمام شد. از رستورانی که شلنگ آب داشت خواستم که شیر آب را باز کند تا بتوانم دست و صورتم را بشویم. با همان نگاه‌های متعجب شیر را برایم باز کرد، دست و رویم را شستم و به سمت مترو به راه افتادم. وقتی کنار مترو رسیدم انگار نه انگار دو ساعت قبل من زباله‌های کنار خروجی در را کامل جمع کرده بودم. باز هم پر از لیوان یک‌بار مصرف و جعبه سیگار بود. نگاهی کردم و احساس ضعف کردم. از اینکه چقدر این چرخه تولید زباله در تهران هر لحظه ادامه دارد. از اینکه چقدر بی‌ملاحظه‌ایم و چرا ساده‌ترین کار ممکن یعنی انداختن زباله مصرفی خود در سطل را انجام نمی‌دهیم. به اینکه من چند صد ته سیگار فقط از بخشی از یک خیابان جمع آوری کردم فکر می‌کردم. اینکه چقدر زباله‌های خطرناک و غیرخطرناک هم مخلوط با زباله‌های خشک و عادی ماست. مرور می‌کردم که چه‌ها دیدم و چه‌ها شنیدم. از اینکه چقدر عکس‌العمل‌های مردم متفاوت بود تا جایی که برخی‌ها حتی به من نگاه نمی‌کردند و چون عجله داشتند و کیسه زباله‌ای را در دست من می‌دیدند، آشغال خود را پرتاب می‌کردند و می‌رفتند. از اینکه چقدر تجربه نابی را با حس و حال‌های متفاوت در لحظه سپری کردم. فکر می‌کردم به اینکه اگر چنین شغلی شکستن می‌خواهد، آیا کسانی که شغل‌شان این است دائم می‌شکنند؟ شکستن چه مفهومی دارد؟ وقتی ما دائم زباله تولید می‌کنیم مامور شریف شهرداری که مسوولیت جمع‌آوری آنها را بر عهده دارد، با خود نمی‌گوید چقدر این مردم زباله تولید می‌کنند و چرا تا این حجم روی زمین می‌ریزند؟ ‌ای کاش کمی فکر کنیم. هیچ اتفاقی در کائنات رخ نمی‌دهد اگر یک روزهم ما زباله‌های بخش کوچکی از شهرمان را جمع‌آوری کنیم تا بچشیم طعم این دشواری و این همه تولید زباله را.

فاطمه بیک پور‪-‬«خانم چرا این کارو می‌کنی؟فکر کن یه جور نذره. خب شهرداری جمع می‌کنه. شهرداری که کارشه یک بار هم مردم عادی جمع کنند. آخه تو شان شما نیست. چه کاریه؟ تو شان هرآدمی هرکاری می‌تونه باشه. این جملات دیالوگ‌های رد و بدل شده بین نگارنده و مردم شهر است که زباله جمع کردن را می‌بینند و نگاه‌های سنگین و پرسشگر رهایشان نمی‌کند. همیشه نباید سوژه را آماده کنی و به سراغش بروی. به سراغ مردم بروی و با آنها مصاحبه کنی یا با مردم گفت‌وگو کنی تا گزارشت پخته شود. همیشه قرار نیست خبر را جلویت بگذارند و بروی آن را تحلیل کنی. گاهی باید بلند شوی شبیه خود خود جامعه شوی. گاهی باید بزنی به دل اقدامی که تاکنون در زندگی‌ات تصورش را هم نکرده‌ای، چه رسد به آنکه بروی برنامه بگذاری و انجامش دهی. با ذهن قرار می‌گذارم که شنبه سوم بهمن در منطقه پرازدحام تجریش انجامش دهم با هر اتفاقی که افتاد و هر برآیندی که داشت. تا آخر پای هدف تعیین‌شده‌ات می‌ایستی و نتیجه‌اش را می‌بینی. بله قرار است چند ساعتی در کنار مردم این شهر یک بار هم من زباله‌های پیاده‌رو را جمع‌آوری کنم. از مترو خارج می‌شوم. دستکش به دستم می‌کنم و کیسه زباله را بازکرده و برای جمع آوری زباله آماده می کنم. گویا زباله‌ها از قبل منتظر بودند. مامور جلوی خروجی مترو متعجب نگاه می‌کند، لحظه‌ای با خود می‌گویم نکند مشکوک شود. دستکش‌ها چشمانش را گرد کرده. اما خب قدمی برنمی‌دارد. مستقیم می‌روم سراغ نخستین کوپه آشغال که در گوشه خروجی مترو روی زمین ریخته شده است. آن‌قدر زیاد است که در جا یک سوم کیسه زباله پر می‌شود. سیگارفروش کنار تل زباله چپ‌چپ نگاهم می‌کند. کم‌کم واکنش‌ها شروع می‌شوند. دلم می‌خواهد بهشان بگویم می‌شود شما هم کمک کنید یا حداقل این‌قدر زباله‌های کسب‌و‌کارتان را در خیابان و پیاده‌رو رها نکنید؟ اما هیچ نمی‌گویم. به راهم ادامه می‌دهم. هرچه جلوتر می‌روم زباله بیشتری جمع می‌کنم. به چشمان کسانی که نگاه پرسشگر امان‌شان را بریده نگاه نمی‌کنم. سنگینی نگاه رهگذران آن‌قدر روی شانه‌هایم می‌افتد گه گاه سر بلند می‌کنم. لبخند می‌زنم. زنی میانسال نرسیده به بازار سنتی تجریش خیره می‌ایستد روبه‌رویم و نگاهم می‌کند. با خنده به او می‌گویم فکر کنید نوعی نذر است. با خنده پاسخ می‌دهد: «کار بسیار خوبی می‌کنید، خدا خیرتون بده. دستتون درد نکنه». می‌گویم حاضر هستید کمک کنید؟ هیچ تصوری ندارم صرفا می‌پرسم. در کمال ناباوری می‌گوید: «بله، فقط دستکش می‌خواهم و من از فرط ذوق جواب می‌دهم بریم براتون دستکش بخرم». کمی همراه زن پیش می‌روم و اما گمش می‌کنم. لحظه‌ای با خودم می‌گویم شاید تعارف کرد، به کار خود ادامه می‌دهم. وارد بازار سرپوشیده سنتی تجریش شده‌ام و نگاه‌های متعجب افزایش یافته. پسر جوانی لبخند می‌زند. «دمت گرم، دستت درد نکنه». لبخندش را پاسخ می‌دهم و از او هم می‌پرسم حاضری کمک کنی؟ می‌گوید: «نمی‌تونم، من شَلم، نمی‌تونم راه برم». خدا کمکت کنه. می‌خواهم به کارم ادامه دهم که خانم مهربان آن روز زندگی، از داخل کوچه‌ای با دستکش و یک بسته کیسه زباله خریداری شده می‌آید پیشم. چشمانم برقی می‌زند. نمی‌دانم چرا این‌قدر خوشحال می‌شوم! شاید در این محک، تابوی زباله جمع کردن در میان مردم از بین برود. حالا شاید تعداد نفرات کمک‌کننده بیشتر شود. همان لحظات کیسه اول من که پر شد، توسط جوانی که ندیدمش از محوطه بازار خارج شد تا به سطل زباله که از ما دور شده سپرده شود. به همراهم گفته بود: «منم این طوری کمکتون می‌کنم. » نگاه‌های متعجب داخل بازار این بار تبدیل می‌شود به پرسش. چرا این کار رو می‌کنید؟ کودک با نگاه خیره و چشمان گرد شده از مادرش می‌پرسد: «مامان این خانمه چی کار می‌کنه؟» خانمی که با من همراه شده به او لبخند می‌زند. به من می‌گوید: «می‌دونی همین حرکت یکباره چقدر فرهنگ‌سازی می‌شه برای اون بچه؟ حتی اگه مامانش جوابش رو نده». در راه پیش می‌رویم و از خودش برایم می‌گوید. مترجم زبان آلمانی است و صادرکننده گیاهان دارویی به خارج از کشور. اینکه هر آدمی برای خودش داستانی دارد دقیقا مصداق آن لحظات ما بود. ابتدا تصور نمی‌کردی که چه کسی به تو کمک می‌کند. تصور نمی‌کردی چنین شخصیتی حاضر به جمع‌آوری زباله شود. اما وقتی آدم‌ها از خودشان حرف می‌زنند دنیایی پررمز و راز است که تو را فقط به سکوت و احترام وامی‌دارد. به او می‌گویم روزنامه‌نگارم. لبخند گرمی می‌زند. می‌گوید در این بازار من مشتری ثابت برخی‌ها هستم و مرا کامل می‌شناسند. همان شد. خشکبارفروشی وسط بازار با تعجب به او می‌گوید: خانم شما چرا؟ همراه گرامی هم بدون آنکه اذیت شود گفت: «چی می‌شه مگه؟ یک بار هم ما جمع کنیم زباله‌های بخشی از شهر رو.» واکنش‌ها متفاوت‌تر می‌شود؛ جایی که حالا باید روح و ذهن و میزان تاب‌آوری خودت را محک بزنی. قرار نیست به قضاوت‌ها و کنایه‌ها و پرسش‌ها و حتی برخوردهای نامناسب پاسخ بدهی یا برایت حساسیت‌برانگیز و ناراحت‌کننده شود. تا اینجا حس‌های متفاوتی را تجربه کردی. لحظاتی که در خیابان بودی، حس خوشایند هم داشتی، حس نوعی سبکی و آرامی از درون، اما سنگینی نگاه‌ها هم آزار می‌داد. به جلوی یک عطاری در بازار سنتی تجریش می‌رسم. خم شده‌ام زباله‌های خشک و پلاستیکی زیر سطل‌های بزرگ عطاری را بردارم. مغازه‌دار تصور می‌کند من پلاستیک‌جمع‌کن هستم. با پاهایش مشما و پلاستیک‌های غیرقابل دسترس را جلوی دست من پرت می‌کند. برای لحظاتی دستانم روی زمین می‌ماند. داغ می‌کنم. همان لحظات است که احساس کردم له شدم. حتی سرم را بلند نمی‌کنم نگاهش کنم. سرم پایین است و چشمانم خیره به حرکات پاهایش. مکث می‌کنم. شاید تنها لحظه‌ای که حس خردشدگی شخصیت به من دست داد، همان لحظه بود. لحظاتی که پاهایم توان بلند شدن نداشت. با خودم زمزمه می‌کنم. همه کسانی که زباله‌های خشک را جمع‌آوری می‌کنند در مقابل نگاه‌های سنگین و بعضا توهین‌آمیز ما چه می‌کنند؟ فروشنده عطاری ناگهان پرسید: گونی لازمت می‌شه؟ همان جا سرم را بلند کردم و با لبخند به او گفتم: «گونی به دردم نمی‌خوره. هیچ کدومش به دردم نمی‌خوره آقا. همه رو می‌خوام بریزم سطل زباله. » بلند می‌شوم و می‌روم به جلوتر. هرگز بازار سنتی را این قدر غرق در زباله ندیده بودم. این‌قدر غرق در ته سیگار. گویی آن روز همه چیز دست به دست هم داده بود. شاید هم همیشه وضعیت همین طور بوده و من هرگز دقت نکرده بودم. هر چه به جلوتر می‌روم نگاه‌های پرسشگر بیشتر می‌شود. نگاه‌های طولانی که حتی با دور شدن از من و خانم همراهم هم ادامه پیدا می‌کند. به بازار میوه و سبزی که می‌رسم، خانم از من جدا می‌شود. کیسه‌ها و دستکشش را به من می‌سپارد تا ادامه راه را تنها باشم. از آنجا هم کم‌کم عبور می‌کنم و پیش می‌روم. جلوی یکی از میوه‌فروشی‌ها چند نفر از مغازه‌داران ایستاده‌اند. با صدای بلند می‌خندند. نگاهم می‌کنند و می‌خندند و به زبان دیگری حرف می‌زنند. تصور می‌کنند متوجه حرف‌ها و زبان‌شان نمی‌شوم اما به خوبی می‌شنوم و از بدشانسی آنها زبان‌شان را می‌فهمم. ته‌مانده‌های کرفس و کاهویی را که وسط بازار انباشته کرده‌اند، در کیسه زباله‌ام می‌ریزم و بدون توجه و نگاه می‌روم. راننده تاکسی‌ که به دنبال مسافر دربستی است با تعجب چنان نگاهم می‌کند گویا مرتکب عمل زشتی شده‌ام! یکی از همان راننده‌ها زیر گوشم زمزمه می‌کند چه لزومی داره این کارو می‌کنی؟ شهرداری جمع می‌کنه. جوان دیگری زباله‌ها را از مغازه‌اش کشان‌کشان روی زمین تا کنار تل زباله‌های انبوه با جارو به صورت پراکنده و نامرتب می‌آورد و آن را لا‌به‌لای گل و لای باران و خیسی و لجن کف زمین پخش می‌کند. زباله‌ها را داخل سطل نمی‌ریزد. همان جا کنار باقی زباله‌های روی زمین رهایشان می‌کند. از او می‌پرسم حاضری کمک کنی اینها رو با جاروت جمع کنیم؟ می‌خندد و می‌گوید: «من وقت ندارم.» می‌رود. کنار یک بلال‌فروشی پیرزنی با پسرش و دختر جوانی ایستاده‌اند. مرا که می‌بینند با انرژی و گرمی لبخند می‌زنند و می‌گویند: «دستت درد نکنه، چقدر کار خوبی می‌کنی. ممنون.» به آنها لبخند می‌زنم و با خواهش می‌کنم به راهم ادامه می‌دهم. وقتی به همان مغازه‌هایی که همیشه از آنها لواشک یا سبزی‌ می‌خریدم نگاه می‌کنم تا اجناس جدیدشان را ببینم طوری به من نگاه می‌کنند که شاید تصور می‌کنند دلم می‌خواهد آنها را داشته باشم اما نمی‌توانم بخرم. شاید بتوان از چشم‌های خیره و دهان بسته و خنده‌های شیطنت‌آمیزشان حرف‌های درون‌شان را فهمید. این بار برخلاف همیشه که برای خرید و گردش در بوتیک‌ها و پاساژهای تجریش می‌آمدم، فرصت نگاه کردن به مغازه‌های مورد علاقه‌ام را نداشتم. این بار نگاهم خرید نبود و لباس خاصی را زیر نظر نمی‌گرفتم. این بار تجریش برای من در یک روز بارانی تبدیل به یک زباله‌دانی محض شده بود. خیابانی سنتی و مثلا شیک! که پر از زباله است. این بار تجریش را از زاویه زباله‌های انباشته در آن می‌بینم. ما تبدیل به مصرف‌کنندگانی شده‌ایم که فقط می‌خریم و می‌خوریم و می‌ریزیم. گویا سطل‌های زباله شهرداری دکوری تزئینی بیش نیستند. حالا از بازار سنتی خارج شده‌ام و از کنار همان بوتیک‌های همیشگی گذر و زباله‌ها را جمع می‌کنم. این بار با بی‌تفاوتی بیشتری مواجه می‌شوم. پیاده‌رو خلوت‌تر شده. یک پلاستیک‌جمع‌‌کن مرا می‌بیند و خسته نباشید گرمی نثارش می‌کنم. لبخند گرمی روانه‌ام می‌کند و می‌رود. یکی از فروشندگان که چند قدمی پشت سر من آمده در نهایت، عطش تعجب خود را برطرف می‌کند و می‌گوید: «می‌تونم بپرسم چرا این کار را می‌کنی؟» می‌گویم: فکر کنید نوعی نذر است. یک روز هم خواستم من زباله جمع کنم. دیالوگ کمی ادامه پیدا می‌کند و در نهایت می‌پرسم: «حاضری کمکم کنی؟» محکم می‌گوید نه. تا اینجا حدود 5،4 کیسه زباله جمع کرده‌ام. هر چه بیشتر پیش رفتم، بیشتر تمایل به ادامه کار داشتم. حس خوب و سبکی داشتم. دلم می‌خواست حداقل آن منطقه را از آن همه زباله کمی دور کنم. رسیدم به نقطه‌ای که کیسه آخر پر شد و آن را بلند کردم تا به نزدیک‌ترین سطل زباله بیندازم. کنار کیسه من کیسه بزرگی از زباله‌های آبمیوه‌فروشی بود که میزان زیادی پوست میوه کنار آن روی زمین ریخته شده بود. پوست میوه‌ها را داخل آن کیسه بزرگ ریختم و به راهم تا سطل ادامه دادم. پسرک جوانی پشت سر من آمد و گفت: «بیا این یکی کیسه زباله‌ات رو هم برات میارم». به او گفتم این کیسه بزرگ برای آبمیوه‌فروشی است. روی زمین بود برای من نیست. به محض آنکه این جمله را شنید، کیسه را وسط راه رها کرد و در حالی که فقط چند قدم تا سطل زباله مانده بود، حاضر نشد آن را بیاورد و داخل سطل بیندازد. لابد فقط به خاطر زن بودن من می‌خواست کمک کند و در غیر این صورت دلیلی ندارد زباله را داخل سطل بیندازد! با تعجب نگاهش کردم و رفتم. تقریبا کارم تمام شد. از رستورانی که شلنگ آب داشت خواستم که شیر آب را باز کند تا بتوانم دست و صورتم را بشویم. با همان نگاه‌های متعجب شیر را برایم باز کرد، دست و رویم را شستم و به سمت مترو به راه افتادم. وقتی کنار مترو رسیدم انگار نه انگار دو ساعت قبل من زباله‌های کنار خروجی در را کامل جمع کرده بودم. باز هم پر از لیوان یک‌بار مصرف و جعبه سیگار بود. نگاهی کردم و احساس ضعف کردم. از اینکه چقدر این چرخه تولید زباله در تهران هر لحظه ادامه دارد. از اینکه چقدر بی‌ملاحظه‌ایم و چرا ساده‌ترین کار ممکن یعنی انداختن زباله مصرفی خود در سطل را انجام نمی‌دهیم. به اینکه من چند صد ته سیگار فقط از بخشی از یک خیابان جمع آوری کردم فکر می‌کردم. اینکه چقدر زباله‌های خطرناک و غیرخطرناک هم مخلوط با زباله‌های خشک و عادی ماست. مرور می‌کردم که چه‌ها دیدم و چه‌ها شنیدم. از اینکه چقدر عکس‌العمل‌های مردم متفاوت بود تا جایی که برخی‌ها حتی به من نگاه نمی‌کردند و چون عجله داشتند و کیسه زباله‌ای را در دست من می‌دیدند، آشغال خود را پرتاب می‌کردند و می‌رفتند. از اینکه چقدر تجربه نابی را با حس و حال‌های متفاوت در لحظه سپری کردم. فکر می‌کردم به اینکه اگر چنین شغلی شکستن می‌خواهد، آیا کسانی که شغل‌شان این است دائم می‌شکنند؟ شکستن چه مفهومی دارد؟ وقتی ما دائم زباله تولید می‌کنیم مامور شریف شهرداری که مسوولیت جمع‌آوری آنها را بر عهده دارد، با خود نمی‌گوید چقدر این مردم زباله تولید می‌کنند و چرا تا این حجم روی زمین می‌ریزند؟ ‌ای کاش کمی فکر کنیم. هیچ اتفاقی در کائنات رخ نمی‌دهد اگر یک روزهم ما زباله‌های بخش کوچکی از شهرمان را جمع‌آوری کنیم تا بچشیم طعم این دشواری و این همه تولید زباله را.