پیرمرد و دریا
«یک ساعتی بود که پیرمرد جلوی چشمش لکههای سیاه میدید. عرق چشمش را میسوزاند و بریدگی، بالای چشم و روی پیشانیاش را میسوزاند. از لکههای سیاه نمیترسید. با آن فشاری که بر ریسمان میآورد این طبیعی بود اما دو بار احساس ضعف کرد و سرش گیج رفت؛ این نگرانش میکرد. گفت: «غیرممکنه، من زه نمیزنم، تو چنگ یه همچین ماهیای نمیمیرم، اونم حالا که داره به این خوشگلی میاد جلو. خدایا به من قوت بده تاب بیارم. صد بارای پدر ما ... و صد بار یا حضرت مریم میخونم. ولی الان نمیتونم بخونم.»با خود گفت دعاها را خوانده بگیر. بعد میخوانم. در همان لحظه ریسمان که در هر دو دستش بود ناگهان بنای تلاش و تلاطم را گذاشت. تکانها تند و سخت و سنگین بود. با خود گفت دارد با نیزهاش به سیم سر ریسمان میکوبد. منتظرش بودم. باید این کار را میکرد. ولی با این کار ممکن است از آب بیرون بپرد. بهتر است حالا همین جور چرخ بزند. پرش برایش لازم است، برای این که هوا بگیرد. بعد با هر پرشی ممکن است زخم قلاب بازتر شود و ماهی خودش را خلاص کند. گفت:«ماهی، نپر، نپر، ماهی.»ماهی چند بار دیگر به سیم ضربه زد و پیرمرد هر بار سر تکان داد و کمی ریسمان داد. با خود گفت باید دردش را همان جایی که هست نگه دارم. درد من مهم نیست. اختیارش دست خودم است. اما درد او ممکن است دیوانه اش کند. چندی که گذشت ماهی دیگر به سیم ضربهای نزد و آهسته بنا کرد به چرخ زدن اما پیرمرد دوباره احساس ضعف کرد. با دست چپ یک کف آب دریا برداشت و روی سرش ریخت. سپس باز هم ریخت و پشت گردنش را مالید.
«یک ساعتی بود که پیرمرد جلوی چشمش لکههای سیاه میدید. عرق چشمش را میسوزاند و بریدگی، بالای چشم و روی پیشانیاش را میسوزاند. از لکههای سیاه نمیترسید. با آن فشاری که بر ریسمان میآورد این طبیعی بود اما دو بار احساس ضعف کرد و سرش گیج رفت؛ این نگرانش میکرد. گفت: «غیرممکنه، من زه نمیزنم، تو چنگ یه همچین ماهیای نمیمیرم، اونم حالا که داره به این خوشگلی میاد جلو. خدایا به من قوت بده تاب بیارم. صد بارای پدر ما ... و صد بار یا حضرت مریم میخونم. ولی الان نمیتونم بخونم.»با خود گفت دعاها را خوانده بگیر. بعد میخوانم. در همان لحظه ریسمان که در هر دو دستش بود ناگهان بنای تلاش و تلاطم را گذاشت. تکانها تند و سخت و سنگین بود. با خود گفت دارد با نیزهاش به سیم سر ریسمان میکوبد. منتظرش بودم. باید این کار را میکرد. ولی با این کار ممکن است از آب بیرون بپرد. بهتر است حالا همین جور چرخ بزند. پرش برایش لازم است، برای این که هوا بگیرد. بعد با هر پرشی ممکن است زخم قلاب بازتر شود و ماهی خودش را خلاص کند. گفت:«ماهی، نپر، نپر، ماهی.»ماهی چند بار دیگر به سیم ضربه زد و پیرمرد هر بار سر تکان داد و کمی ریسمان داد. با خود گفت باید دردش را همان جایی که هست نگه دارم. درد من مهم نیست. اختیارش دست خودم است. اما درد او ممکن است دیوانه اش کند. چندی که گذشت ماهی دیگر به سیم ضربهای نزد و آهسته بنا کرد به چرخ زدن اما پیرمرد دوباره احساس ضعف کرد. با دست چپ یک کف آب دریا برداشت و روی سرش ریخت. سپس باز هم ریخت و پشت گردنش را مالید.