گشایشی مگر از گریه شبانه انتشار کتاب «پیر پرنیاناندیش- در صحبت سایه» فرصتی دست داد تا بتوانیم با شاعر بزرگ ایرانزمین، هوشنگ ابتهاج (ه- الف سایه) و تفکرات، شعرهایش و زندگیاش بیشتر و بهتر آشنا شویم. «پیر پرنیاناندیش» در دو جلد و 1500 صفحه با کلی فهرست و عکس یکجا و یکسره، همه دانستهها و ندانستههای یکی از شاعران و بهطور خاص غزلسرایان بزرگ ایران را مقابل دیدگان مخاطب، روی دایره میریزد. هنگامی که جلد اول کتاب را باز کردم، قصدم این بود که با خواندن و چندبار خواندن هر دو جلد، نه به عنوان دوستدار شاعر بلکه از نگاه کسی که به شعر و شاعری وابسته است، نظرم را بنویسم اما در همان یکی دو صفحه آغازین، بدون اینکه قصدی در میان باشد، قلم در دستم نافرمانی کرد و ذهنم به سمت و سویی رفت که چند سالی است یکسره تاخت و تاز میکند. چه باک، میخواستم از کتابی که درباره «سایه» است، بنویسم اما حال از «سایه»ای میگویم که در آفتاب جا خوش کرده و مرا با خود به سالهای بسیار دور و گاه اندکی نزدیک میبرد، مرا به یاد درخت خرمالوی خانه قدیمیمان میاندازد، آنجایی که سایه از «خوج» خانه پدری میگوید: «یه در چوبی بزرگ بود که دو تا سکو دو طرفش بود. از در که تو میرفتی یه هشتی بود. بعد از هشتی میرفتی تو حیاط، سه ضلع حیاط ساختمان بود. ضلع غربی دیوار بود؛ یه درخت انگور کاشته بودیم که همه این دیوارو گرفته بود. یه درخت خوج داشتیم، خیلی بلند بود، از خونه بلندتر بود، دستکم از هفت متر بلندتر بود. خوج که میدونید چیه؛ گلابی وحشی پیوندی، درشتتر از گلابی معمولی، با طعم ترش و شیرین. ما تو خونهمون درخت خرمالو داشتیم، انار داشتیم، به داشتیم، گوجه سرخ داشتیم...» *** صفحه سه کتاب، مرا یکسره میبرد به سالهای دور، سالهای نوجوانی و جوانی؛ سالهای میانی دهه 30 خورشیدی که من پیش مادربزرگ مادریام زندگی میکردم. یکی از بعدازظهرهای داغ تهران بود، داییام، حسن شهرزاد روزنامهنگار، اهل شعر و شاعری که با هم در یک اتاق زندگی میکردیم. در حالی که خود را آماده میکرد برای دیدن دوستانش و گشتوگذار در لالهزار و استانبول و سرک کشیدن به پاتوقهای معروف آن زمان از خانه بیرون برود، زیر لب شعری را زمزمه میکرد که نمیدانم چرا، من نوجوان، من هنوز بیخبر از عشق و عاشقی و وفاداری و جفاکاری را به خود جذب کرد. خدا بیامرزد، داییام زمزمه میکرد: بسترم صدف خالی یک تنهایی است و تو چون مروارید گردنآویز کسان دیگری... آن روز نمیدانستم، شعر را چه کسی سروده اما بعدها و پس از بارها و بارها شنیدن، فهمیدم، شاعر «هـ- الف- سایه» نام دارد. *** در حالی که فصل آغازین کتاب «پیر پرنیاناندیش... در صحبت سایه...» از همان سطر نخست، با آن در چوبی بزرگ، با آن درخت انگور و با آن خرمالوی خانه پدری سایه، مرا به دنبال خود میکشاند. «... سیگار نگیرانده بر لب، رخساری خیس و سرخ از شرجی ظهر مردادماه رشت، عصایی به دست و نگاهی مات و تهی، پیرمرد پس از سالها آمده تا بر ربع و اطلال و دمن خانه پدری بنگرد...» بازگشت به جایی که در آن پا گرفتهام، همواره برایم دشوار است. چند سال پیش بود که با پسرم، سری به راسته معروف شلواردوزان در خیابان کارگر جنوبی، چهارراه لشگر زدیم و در برگشت از خیابان منیریه، از جلوی دبیرستان رهنما که شش سال از عمرم را پشت میزهای آن گذراندهام به طرف ولیعصر آمدیم، از جلوی کوچه افشار که رد شدیم «به نامی گفتم: نگاه کن، از اون تیر چراغ برق به چپ که بپیچم، دو قدم بعدش، خونه قدیمی ما بود...» چند قدم آن طرفتر... اما دلم نیامد از کوچه خاطرات نوجوانی و جوانی، به خانهای برسم که دیگر بوی خانه قدیمی ما را نداشت... به همین خاطر میدانم سایه در بازگشت به خانه پدری چه حالی باید داشته باشد و کتاب «پیر پرنیاناندیش...» آن را به یقین بدل کرد؛ «26 مرداد 1386 است، با یک ون کرایهای که رانندهاش خیلی زود با ما و به خصوص با سایه خودمانی شده... به رشت آمدهایم... قرار است برویم به محلهای که خانه پدری سایه، زادگاه سایه آنجا بوده است، محله استادسرا در نزدیکی سبزهمیدان... به محلهای میرسیم تقریبا نونوار با ساختمانهایی نسبتا تازهساز، سایه به زحمت از ماشین پیاده شد. نگاهی به دور و بر انداخت... معلوم است که دستپاچه شده و هیچ چیز آشنایی نمییابد. چشمان مستاصلش این سو و آن سو میگردد؛ دنبال چه؟ شاید پی مادرش، مادری چشمانتظار پسری محبوب و سرتق... لبخندی، زهر قندی، غمخندی بر لبان سایه مینشیند...» با پسرم که از خیابان منیریه به طرف ولیعصر میرفتیم، چند قدم پس از دبیرستان رهنما، در پیادهرو مقابل، رسیدیم به دبستان عیسی بهرامی... به نامی گفتم «کلاس پنجم و ششم ابتدایی را اینجا در این مدرسه گذراندم...» مدرسه همچنان سر جایش بود و من اما سر جایم نبودم... *** صفحه 4 کتاب است؛ خودم را یک لحظه جای سایه میگذارم، پس از سالها میخواهد مدرسه روزگار نوجوانیاش را تماشا کند. «حدفاصل خانه تا مدرسه قانی- که سایه از کلاس دوم ابتدایی آنجا درس خوانده- چند ده قدم است.... سیگارش را میگیرند با بیمیلی میپذیرد، سنگین گام برمیدارد... نشانی از مدرسه نمانده است. از سایه میپرسم آخرین بار کی به اینجا آمدهاید؟ سال 26-25 بود...» به قول معروف هنوز اول شب است و دل من هوای گریه دارد! هنوز صفحه اول و دوم کتاب است و خاطرات، آوار خاطرات بر سر و رویم میبارد...؛ تازه با شعرهای سایه دوباره آشنا شده بودم. جوانی بود و به قول معروف چنان که افتد و دانی... «ترانه» یکی از شعرهایی است که خیلی سالها پیش مرا به سایه نزدیک کرده بود؛ «تا تو با منی زمانه با من است بخت و کام جاودانه با من است تو بهار دلکشی و من چو باغ شور و شوق صدجوانه با من است یاد دلنشینت ای امید جان هرکجا روم با من است» *** هنوز اندرخم یک کوچهام هنوز در صفحه 4 کتاب در جا میزنم؛ «پیرمرد در خود فرورفته و خاموش و خسته به عصایش تکیه داده است. نگاهش غمگین است اما ایستاده است؛ ایستاده است در آخر کوچهای که بنبست...» سخن از سایه در میان است. *** امان از این کوچه بنبست...! نزدیک خانه ما، تقاطع کوچه وستاهل و افشار، جایی در ولیعصر امروزی، امیریه آن روزها، یک کوچه بنبست بود، «بنبست جمشیدی»... که هنوز هم باید باشد. انگار همین دیروز بود، یکی از روزهای تابستان 33، روزها و شبهای بگیر و ببند تودهایها؛ سازمان افسران حزب توده لو رفته بود... چند نفر از آنها در بنبست جمشیدی مینشستند... انگار همین دیروز بود... آمدورفت سربازها، گونیهای پر از کاغذ و مدرک و چند نفری که به طرف ماشینهای ارتشی کشیده میشدند... و امروز یادم میآید؛ «میون این همه کوچه، کوچه ما... کوچه بنبست بود...تو همین کوچه به دنیا آمدیم، تو همین کوچه داریم پا میگیریم...» *** چند سال پیش، یادم نمیآید به چه دلیل و مناسبتی، یکی از دوستان از سر مهربانی، کتاب «آینه در آینه» برگزیده اشعار سایه را به رسم یادگاری به من هدیه کرد چه سعادتی، کلی از کارهای سایه را که آنها را بسیار دوست میدارم و گاهی با خودم در خلوت زمزمه میکنم در این کتاب پیدا کردم به طور مثال «زبان نگاه»، «احساس»، «ترانه»، «سنگواره»، «بهانه»، «گریهشبانه» و چند شعر دیگر... هنگامی که فهرست بسیار طولانی «پیرپرنیان اندیش» را ورق میزدم به بعضی از این نامها برخوردم که سایه در مورد آنها توضیح داده بود. سایه، گریه شبانه را در پاریس و هنگامی که پسرش کیوان، تحت معالجه سرطان چشم قرار داشت و تحت تاثیر حال و هوای ابری و گرفته پاریس و احساس پدری که گویی جان و نفسش را گرفته باشند، سروده است، شعری که بسیار دوستش میدارم «شب آمد و دل تنگم هوای خانه گرفت دوباره گریه بیطاقتم بهانه گرفت نشاط زمزمه زاری شد و به شعر نشست صدای خنده فغان گشت و در ترانه گرفت دل گرفته من همچو ابر بارانی گشایشی مگر از گریه شبانه گرفت» *** همچنان در همان چند صفحه آغازین کتاب دست و پا میزنم، حیران و سرگردان، انگار که در جستوجوی گمشدهای هستم، کتاب را با سرعت ورق میزنم اما گویی دلم، جانم، جایی بند شده که گسستن از آن، بریدن رشته همه عمر و زندگی است. چه ابر تیرهای گرفته سینه ترا/ که با هزار سال بارش شبانهروز هم/ دل تو وا نمیشود... چه میگویی سایه؛ مگر از دل من خبر داری *** شب از نیمه گذشته، خسته هستم، سرم درد میکند و چشمهایم انگار قصد یاری ندارند... قلم و کاغذ را وامیگذارم اما گویی در طلب گمشدهای، راه هنوز به آخر نرسیده است. *** صبح آن شب، دو جلدی، 1500 صفحهای «پیرپرنیان اندیش» را به قول قدما از سیر تا پیاز، ورق زدم و به عبارتی تورقی کردم و آن وقت بود که فهمیدم، چه راه طولانی برای رسیدن به سایه، سایه آفتابگستر باقی مانده است. «پیرپرنیان اندیش» از صفحه نخست تا کلام آخر، انگار با من و کودکی، نوجوانی و جوانی، ... با من و زندگیام، سرآشنایی دارد. سایه از همه چیز و همه جا میگوید «پیرپرنیان اندیش» سفری است در زندگی در بودن و نبودن در روزگار کودکی... سایه از نوجوانی و خانه پدری از مادر و قیل و قال مدرسه از رشت و فضای روشنفکری آن، از تهران و روزهای پس از شهریور 20 میگوید. سایه از حال و هوایی میگوید که پدرم میگفت از داییام میشنیدم، خودم دیده و تجربه کردهام. سایه از حزب توده، از دوست نازنین و جوانمرگش مرتضی کیوان میگوید، از روزگار خودش و عموی پولدار و بانفوذش ابتهاج، از سالهای رادیو و برنامههای ماندگار گلها میگوید. سایه از شهریار، کسرایی، مشیری، از شعر و شاعرانی میگوید که با من وجه مشترک دارند. سایه از روزگار زندان، از زندگی و زن و فرزندانش با چه مهربانی وصفناشدنی حرف میزند. سایه از تختی از موحد، از کشتی میگوید. سایه از کانون نویسندگان، شبهای شعرگونه، از آلاحمد و بزرگ علوی میگوید. سایه از چه نمیگوید... سایه از زندگی میگوید که من آن را میشناسم. سایه از تصنیف، شعر و آهنگ میگوید. *** در صفحه 509 با عنوان ایپری کجایی میخوانیم؛ شبی که آواز نی تو شنیدم/ چو آهوی تشنه پی تو دویدم/ دوان دوان تا لب چشمه رسیدم/ نشانهای از نی و نغمه ندیدم/ تو ایپری کجایی؟/ تو ایپری کجایی/ سایه ادامه میدهد: «این اولین تصنیفیه که من ساختم... سال 51، 52 بود همایون خرم یه آهنگ ساخت در همایون و برام با سازش زد. خیلی قشنگ بود... بهش گفتم من شعر شو میسازم... بعد آقای قوامی آمد جلو ارکستر و ایستاد و خوند و خیلی هم خوب خوند... قوامی گفت: این تصنیف اسم منو برای همیشه نگه میدارد...» «توای پری کجایی» با صدای قوامی به تصنیفی جاودانه تبدیل شد که البته باز خوانی آن با صدای محمد اصفهانی هم شنیدنی است. *** کار به درازا کشید، قلم نافرمانی میکند، قصد افتادن از دستم را ندارد. سریع خود را میرسانم به صفحه 1272... سایه میگوید: «خیلی بده که شما در آخر خط باشین هیچ کاری دیگه از دست شما برنیاد... خیلی بده... خیلی سخته... دیگه شما سر راحت نمیتونین به زمین بذارین... در درون من دو تا موجود اومده، یکی اون موجود اصلی که همهاش خوشبینی و امیدواریه... ولی موجود دیگهای هی داره انگولک میکنه که چقدر تخیل میکنی؟ آخه همه اسباب، داره خوشبینی و امید رو نفی میکنه...» *** و سرانجام... صفحه 1273 و تمام... نویسنده کتاب، سایه را توصیف میکند؛ دوباره سکوت... نگاهی تهی به نمیدانم کجا... لبانی از سر حسرت و حیرت جمع شده... و صدایی سرد و سنگوارهای؛ منزل راحت کجاست در سفر عمر *** از نوشتن دست میکشم، قلم را به ضرب و زور هم که شده از لای انگشتم بیرون میآورم... کاغذ و کتاب را جمع و جور میکنم. و میماند؛ خلسه رفتن به پای درخت خرمالوی خانه مادری و درخت خوج و طعم ترش و شیرین گلابی وحشی خانه پدری سایه *** و دست آخر بخشی از غزل ماندگار سایه را میخوانیم: گوش کن با لب خاموش سخن میگویم پاسخم گو به نگاهی که زبان من و تست نقش ما کو ننگارند به دیباچه عقل هرکجا نامه عشق است نشان من و تست massoudmehr@yahoo.fr یکی از بخشهای نسبتا طولانی و بسیار احساسی و تا حدودی سیاسی کتاب «پیر پرنیان اندیش» به دوستی سایه با مرتضی کیوان برمی گردد. از حرفهای پر از مهر و عاطفه شاعر نسبت به کیوان میتوان به میزان علاقه او به دوستش پی برد. کیوان به خاطر فعالیتهای چپ گرایانه، در جریان دستگیریهای تودهایها در سالهای آغازین دهه 30 خورشیدی اعدام شد.همسر کیوان، خانم پوری سلطانی بود که عمری را با یاد مرتضی کیوان زندگی کرد. او به عنوان یکی از پیشگامان برپایی فن نوین کتابداری ایران شناخته میشود که چندی پیش از دنیا رفت، قصد داشتیم به عنوان یکی از موضوعهای پرونده از ایشان قدردانی کنیم که میسر نشد و امیدواریم در آینده چنین فرصتی به دست آید- دوستی سایه با مرتضی کیوان و همسرش پوری سلطانی، مرا بر آن داشت که این مختصر را به پرونده این شماره اضافه کنم.حقوق معنوی یک اثر هنری اگرچه در ایران جایگاهی ندارد اما شایسته است که از گردآورندگان کتاب «پیر پرنیان اندیش» میلاد عظیمی و عاطفه طیه و ناشر کتاب «انتشارات سخن» یاد کنم. ابتهاجترین شاعر زمانه نامش امیر هوشنگ، شهرتش ابتهاج و تخلصش سایه است. چند روزی است 88 ساله شده پیر پرنیان اندیش ما؛ کسی که در میان بزرگان ادب و هنر این سرزمین به حافظ زمانه شهرت دارد. سرودههایش از آن دست شعرهایی است که میفهمیاش، سخت نیست درک زبان شاعر، در عین ساده و همهگیر بودن، زبان حال است. فرقی نمیکند به کدام نسل تعلق داشته باشی یا چند سالت باشد، یا سطح سواد و دانشت از شعر چقدر باشد، به محض شنیدن ابیات شیرینش با آن ارتباط برقرار میکنی، گواه این گفتهها زمزمههای زیر لبی شعر اوست که میشنویم از زبان مردم کوچه و بازار. شعر ابتهاج مانند آینهای است که شاید تا نسلها بعد بتوان خود را در قاب کلماتش دید، فراتر از زمان خود حرکت میکند. خوشا به بختِ بلندم که در کنار منی تو هم قرار منی هم تو بیقرار منی گذشت فصل زمستان گذشت سردی و سوز بیا ورق بزن این فصل را، بهار منی... سایه در قالب غزل، شاعری شناخته شده و محبوب است که خوب میداند چطور از واژهها و ترکیبات در این قالب استفاده کند. او شعرهای ماندگار هم در قالب تازه و شعر نو سروده است در بسیاری از موارد درونمایههای حسی شعر او با موضوعات اجتماعی پیوند خورده است. ابتهاج راهبر گروه چاووش، یکی از مهمترین گروههای موسیقی در آستانه انقلاب مردمی ایران بود که با حضور کسانی چون لطفی، علیزاده، مشکاتیان، شجریان و... ماندگارترین تصنیفها و ترانههای انقلابی بعد از مشروطه را رقم زد و یکی از دلایل مراجعه بسیار هنرمندان و موسیقیدانان و موسیقیشناسان به اشعار ابتهاج، روح موسیقیایی نهفته در اشعار اوست. چنانکه همایون خرم آهنگساز معروف برنامه گلها که با ترانههای ابتهاج آهنگ ساخته، دلیل اصلی استفاده موسیقیدانان از اشعار وی را منبع سرشار و الهامدهنده این اشعار به موسیقیدانان میداند و ابتهاج پیش از آنکه شاعر باشد اهل موسیقی است و میداند که کلام آهنگ و نت و ریتم و ملودی قویتر و نافذتر از کلمه است و به همین علت اغلب اشعارش در موسیقی غرق است. شعر ابتهاج و نام سایه را هرگز نمیتوان فراموش کرد، اگر قرار باشد که از ادب و ادبیات صد سال اخیر سخن گفت و حرفی زد و مطلبی نوشت. غزلهای او را بسیاری از بزرگان ادبیات دوران اخیر تحسین کردهاند و شاعر نوجویی مانند فروغ غزل معروفی در استقبال از شعر شایه سروده است و دکتر شفیعیکدکنی که گزینه اشعارش را با نام «آینه در آینه» جمعآوری کرده، دربارهاش میگوید: کمتر حافظه فرهیختهای است که شعری از روزگار ما به یاد داشته باشد و در میان ذخایرش نمونههایی از شعر و غزل سایه نباشد. در واقع ابتهاج یکی از مطرحترین و بهترین شعر سرایان معاصر است که گرچه در قالبهای کلاسیک بهترین سرودهها از آن اوست اما در زمینههای مختلف شعر نو نیمایی هم اشعاری والا و توانا سروده است. مسافرترین زن دنیا هم،/ دست خطی میخواهد که بنویسد برایش:/ «زود برگرد/ طاقت دوریات را ندارم»/ زنها/ همه چیزشان را پنهان میکنند:/ تنهایی را/ دلتنگی را/ گریهها/ دوست داشتن را.../ زنها/ هنگام شکستن صدایشان در نمیآید!/ درد که دارند به خود نمیپیچند/ نهایتان تسکین درد یک زن،/ گریههای یواشکیست/ و اینان همان زنان مردصفت هستند که نایابند gmail.com1@rfateme62 سایه نه! آفتاب... برای خودش تخلص سایه را برگزید که سخت مناسب بود چه شعرهای او سایهساری پرطراوت هستند که میتوان از آفتاب بیرحم و داغ زندگی، به آن پناه برد. نوشتن از سایه، نوشتن از آفتابی است که نه میشود مستقیم به عظمتش چشم دوخت و نه میتوان زیستن به دور از او را باور کرد. کیست که با «ایران ای سرای امیدش» احساس غرور نکرده باشد. کیست که شعر جاودانی «نشود فاش کسی آنچه میان من و توست» را محرم دل خراب خود نکرده باشد. کیست که شعر «چشمی کنار پنجره انتظار او را» بخواند و حس نکند که این شعر و حس درونیاش، بیانکننده نهانیترین رازها و اسرار مگویی است که نه میشود به کسی گفت و نه میشود پنهانش کرد. کیست که کارهای درجه یک و محو نشدنی او را از یاد ببرد. شعرهایی که انگار باید با صدای بزرگانی چون استاد شجریان بیان شود. کیست که در میانه اشعار نغز و دلچسب استادی چون سایه، خود را همچون کودکی گمشده در جنگلی انبوه و زیلا احساس نکند؟ هوشنگ ابتهاج نه فقط در وادی شعر و شاعری که در کسوت سرپرست برنامه از یادنرفتنی گلها نیز برای فرهنگ این مرز و بوم آثاری به یادماندنی برجای گذاشت و کمک کرد تا جمعی از بزرگترین نوازندگان و خوانندگان و همچنین آهنگسازان درجه اول این ملک در کنار هم به خلق آثاری چنین عمیق بپردازند که بعد از چهار دهه هنوز قدیمی و کهنه به نظر نرسد. ترانه مشهور «تو ای پری کجایی» که با صدای جاودانه مرحوم استاد بنان به یکی از بزرگترین قطعات تاریخ موسیقی ایرانی بدل شد، از این مرد بزرگ است. از هوشنگ ابتهاج یا ه. الف. سایه. از سایهای که خودش آفتابی است و برای هنر این سرزمین کم درفشانی انجام نداده است. اندیشههای سیاسی و ایدئولوژیک او سرجای خود. آنچه از او تا ابد در تاریخ و فرهنگ این دیار باقی میماند اشعار زیبا و ماندگاری است که به این زودیها فراموش نمیشود. سلامت باشی استاد. gmail.com1@jafari.hooman61 تو از هزارههای دور آمدی هوشنگ ابتهاج کارش را زمانی آغاز کرد که عرصه هنر صحنه اوج تخاصمها به نظر میرسید. اوج تقابل شعر نو و کلاسیک، نزاع سهمگین ادبیات متعهد با ادبیات برای ادبیات. این زمینه بر زندگی و آثار ابتهاج سایه افکند. در نزاع اول تقریبا حد وسط را گرفت. شعر نو سرود با نظرگاهی کلاسیک و از این رو به یک معنا هم مسیر نیما و شاملو نبود. شعرش را بسیار نزدیک به حافظ میدانند، نزدیکی و در عین حال حفظ اصالت خود. در نزاع دوم اما رسالتش را در ادبیات متعهد جست، هرچند با وسواس بسیار نسبت به حفظ شان هنر و اهتمام در زیبایی شناسی ادبی و هنری. عاشقانههایی زیبا سرود، عاشقانههایی که برخی بی گمان جایگاه رفیعی در معبد زیباترین اشعار عاشقانه شعر فارسی خواهند داشت. مسایل اجتماعی را در اشعارش بسیار برجسته کرد، از استبداد گفت و عدالت. کماکان در نکوهش عدالت میگوید. برخی اشعارش چون ارغوان، در کنار زیباییهای ادبی بسیار به افواه عمومی راه یافتند. موسیقی شعرش حیرتانگیز است. اینها همه هست. ابتهاج اما برای من به خاطر یک خصیصه دیگر دوست داشتنی است. او اسیر جو زمانه نشده و ایدهها و پرنسیبش را کماکان حفظ کرده است. در 86 سالگی. آن تعهد اجتماعی والا. چندی پیش در مصاحبهای اعلام کرد کماکان سوسیالیست است. آن هم در عصری که گویا دیگر کسی نمیتواند از سوسیالیست بودن صحبت کند که سوسیالیست بودن مساوی شده است با عقلانی نبودن و بسیار برچسب دیگر. ابتهاج اما میگوید هنوز سلامت تئوریک سوسیالیسم را باور دارد. شعر اجتماعی، سرودن از مصائب اجتماعی در شعر ابتهاج با باوری راسخ به امید، به توان دگرگونی پیوند یافته است. باید تلاش کرد و ساخت. باید زنده بود: بسان رود که در نشیب دره سر به سنگ میزند/ رونده باش/ امید هیچ معجزی ز مرده نیست/ زنده باش hedayati.mohammad@yahoo.com دیریست گالیا؛ به ره افتاد کاروان بعد از شهریور 1320، عمدهترین صداهایی که در شعر فارسی شنیده میشدند عبارت بودند از: صدای رمانتیک، صدای ادبیات کارگری رئالیستی سنتی و صدای سمبولیسم اجتماعی. در این میان مترقی ترین صدا، بیگمان صدای نیما بود که با فاصله گرفتن از جنبههای رمانتیک شعر، مزامینی اجتماعی و سیاسی که نوعی حرکت به سمت سمبولیسم اجتماع گرا بود را برای شعر خود در نظرگرفت. سایه هم در آغاز همچون شهریار، چندی کوشید تا به راه نیما برود اما نگرش مدرن و اجتماعی شعر نیما، به ویژه پس از سرایش ققنوس، با طبع او که اساساً شاعری غزلسرا بود؛ همخوانی نداشت بنابراین ابتهاج به همان سرودن غزل که همانا استعداد واقعی وی بود بازگشت. در فاصله بین صداهای رومانتیکها و صدای سمبولیسم اجتماعی نیما، صدای نوعی شعر اجتماعی خطابی هم شنیده میشد که بهترین نمونه آن در مجموعه شبگیر هوشنگ ابتهاج تجلی پیدا کرد:در حقیقت، ابتهاج در جوانی دلباخته دختری ارمنی به نام گالیا بود که در رشت ساکن بود و این عشق دوران جوانی دست مایه اشعار عاشقانهای شد که در آن ایام سرود. بعدها که ایران غرق خونریزی و جنگ و بحران شد، وی شعری به نام کاروان (دیرست گالیا...) با اشاره به همان روابط عاشقانهاش در گیرودار مسایل سیاسی سرود. ابتهاج در این شعر، پس از توصیفی جالب از تفاوت طبقاتی، به گالیا وعده میدهد هنگامی که بازوان بلورین صبحدم، تیغ و پرده تاریک شب را بشکافد، باز به سوی او باز خواهد گشت و ماجرای عشق و غزل و ترانه و بوسه را از نو آغاز خواهد کرد، گالیا اینگونه شروع میشود؛ در گوش من فسانه دلدادگی مخوان دیگر زمن ترانه شوریدگی مخواه دیرست گالیا، به ره افتاد کاروان... دیرست گالیا ! هنگام بوسه و غزل عاشقانه نیست سایه، درغزل از جهت زبان به حافظ بسیار نزدیک است. غزلهای عاشقانه همراه با مضامین اجتماعی نهفته در آن، غزل وی را به یکی از بهترین غزلهای معاصر تبدیل نموده، بهگونهای که برخی وی را پس از حافظ، بزرگترین غزل سرای شعر فارسی میدانند. سایه در سال ۱۳۲۵ و پیش از آشنایی با نیما یوشیج، مجموعه ی «نخستین نغمهها» را که شامل اشعاری به شیوه کهن است، منتشر کرد. پس از آن، «سراب» اولین مجموعه اشعار او به اسلوب جدید میباشد، ولی قالب همان چهار پاره است با مضمونی از نوع تغزل و بیان احساسات و عواطفی فردی، واقعی و طبیعی. مجموعه اشعار «سیاه مشق»، با آنکه بعد از «سراب» منتشر شد، شعرهای سالهای 1325 تا 1329 ابتهاج را دربرمیگیرد. در این اشعار وی با چاپ تعدادی از غزلهای خود، قدرت خویش را در سرودن غزل نمایان کرد: سایه در مجموعه شعرهای بعدی خود، اشعارعاشقانه را رها کرد و با مردم همگام شد. مجموعه اشعار وی با نام «شبگیر» پاسخگوی این تفکر تازه او است که در این رابطه اشعار اجتماعی باارزش دیگری همچون «زمین» و «چند برگ از یلدا» را خلق کرد: دیگر این پنجره بگشای که من به ستوه آمدم از این شب تنگ دیرگاهیست که در خانه همسایه من خوانده خروس وین شب تلخ عبوس میفشارد به دلم پای درنگ در حد فاصل بین شهریور 1320 تا کودتای 28 مرداد 1332، اندیشههای سوسیالیستی به شدت در درونمایه شعر فارسی رشد پیدا میکند. با برچیده شدن سیستم سانسور دوره رضاشاهی و به وجودآمدن احزاب و روزنامههای جدید، نوعی رئالیسم اجتماعی در حمله به امپریالیسم شکل میگیرد. در این دوره انتقادهای سطحی دوره رضاخانی جای خود را به انتقادهای بنیادی میدهند و زبان به شعر محض نزدیکتر میشود. شاعر دوره رضاخانی که از جهان پیرامونش بیخبر بود، با بروز جنگ جهانی دوم، از خواب بیدار شده و نگران اتفاقات و رخدادهای بین الملی میشود و بدینسان، درگیری با امپریالیسم به یکی از دغدهههای اصلی او تبدیل میشود. ابتهاج نیز تحت تاثیر همین جریان، طرفدار ایدههای سوسیالیستی حزب توده میشود؛ همانطور که خود در گفتوگو با مجله مهرنامه در سال 1392 میگوید: «عضو حزب توده نبودم اما همیشه سوسیالیست بودم و به تودهایها احترام میگذاشتم و رفیق آنها بوده و با آنها هم عقیده بودم. من به سلامت تئوریک سوسیالیسم باور دارم. هنوز باور دارم که هیچ راهی جز سوسیالیسم پیش پای بشر نیست. کمونیسم هم یک آرمان دور است. تا به قول معروف یک انسان طراز نوین ساخته نشود که هر کس به اندازه کارش بخواهد و بهرهمند شود، کمونیسم قابل تحقق نیست.» mazyar_oskouie@yahoo.com
گشایشی مگر از گریه شبانه انتشار کتاب «پیر پرنیاناندیش- در صحبت سایه» فرصتی دست داد تا بتوانیم با شاعر بزرگ ایرانزمین، هوشنگ ابتهاج (ه- الف سایه) و تفکرات، شعرهایش و زندگیاش بیشتر و بهتر آشنا شویم. «پیر پرنیاناندیش» در دو جلد و 1500 صفحه با کلی فهرست و عکس یکجا و یکسره، همه دانستهها و ندانستههای یکی از شاعران و بهطور خاص غزلسرایان بزرگ ایران را مقابل دیدگان مخاطب، روی دایره میریزد. هنگامی که جلد اول کتاب را باز کردم، قصدم این بود که با خواندن و چندبار خواندن هر دو جلد، نه به عنوان دوستدار شاعر بلکه از نگاه کسی که به شعر و شاعری وابسته است، نظرم را بنویسم اما در همان یکی دو صفحه آغازین، بدون اینکه قصدی در میان باشد، قلم در دستم نافرمانی کرد و ذهنم به سمت و سویی رفت که چند سالی است یکسره تاخت و تاز میکند. چه باک، میخواستم از کتابی که درباره «سایه» است، بنویسم اما حال از «سایه»ای میگویم که در آفتاب جا خوش کرده و مرا با خود به سالهای بسیار دور و گاه اندکی نزدیک میبرد، مرا به یاد درخت خرمالوی خانه قدیمیمان میاندازد، آنجایی که سایه از «خوج» خانه پدری میگوید: «یه در چوبی بزرگ بود که دو تا سکو دو طرفش بود. از در که تو میرفتی یه هشتی بود. بعد از هشتی میرفتی تو حیاط، سه ضلع حیاط ساختمان بود. ضلع غربی دیوار بود؛ یه درخت انگور کاشته بودیم که همه این دیوارو گرفته بود. یه درخت خوج داشتیم، خیلی بلند بود، از خونه بلندتر بود، دستکم از هفت متر بلندتر بود. خوج که میدونید چیه؛ گلابی وحشی پیوندی، درشتتر از گلابی معمولی، با طعم ترش و شیرین. ما تو خونهمون درخت خرمالو داشتیم، انار داشتیم، به داشتیم، گوجه سرخ داشتیم...» *** صفحه سه کتاب، مرا یکسره میبرد به سالهای دور، سالهای نوجوانی و جوانی؛ سالهای میانی دهه 30 خورشیدی که من پیش مادربزرگ مادریام زندگی میکردم. یکی از بعدازظهرهای داغ تهران بود، داییام، حسن شهرزاد روزنامهنگار، اهل شعر و شاعری که با هم در یک اتاق زندگی میکردیم. در حالی که خود را آماده میکرد برای دیدن دوستانش و گشتوگذار در لالهزار و استانبول و سرک کشیدن به پاتوقهای معروف آن زمان از خانه بیرون برود، زیر لب شعری را زمزمه میکرد که نمیدانم چرا، من نوجوان، من هنوز بیخبر از عشق و عاشقی و وفاداری و جفاکاری را به خود جذب کرد. خدا بیامرزد، داییام زمزمه میکرد: بسترم صدف خالی یک تنهایی است و تو چون مروارید گردنآویز کسان دیگری... آن روز نمیدانستم، شعر را چه کسی سروده اما بعدها و پس از بارها و بارها شنیدن، فهمیدم، شاعر «هـ- الف- سایه» نام دارد. *** در حالی که فصل آغازین کتاب «پیر پرنیاناندیش... در صحبت سایه...» از همان سطر نخست، با آن در چوبی بزرگ، با آن درخت انگور و با آن خرمالوی خانه پدری سایه، مرا به دنبال خود میکشاند. «... سیگار نگیرانده بر لب، رخساری خیس و سرخ از شرجی ظهر مردادماه رشت، عصایی به دست و نگاهی مات و تهی، پیرمرد پس از سالها آمده تا بر ربع و اطلال و دمن خانه پدری بنگرد...» بازگشت به جایی که در آن پا گرفتهام، همواره برایم دشوار است. چند سال پیش بود که با پسرم، سری به راسته معروف شلواردوزان در خیابان کارگر جنوبی، چهارراه لشگر زدیم و در برگشت از خیابان منیریه، از جلوی دبیرستان رهنما که شش سال از عمرم را پشت میزهای آن گذراندهام به طرف ولیعصر آمدیم، از جلوی کوچه افشار که رد شدیم «به نامی گفتم: نگاه کن، از اون تیر چراغ برق به چپ که بپیچم، دو قدم بعدش، خونه قدیمی ما بود...» چند قدم آن طرفتر... اما دلم نیامد از کوچه خاطرات نوجوانی و جوانی، به خانهای برسم که دیگر بوی خانه قدیمی ما را نداشت... به همین خاطر میدانم سایه در بازگشت به خانه پدری چه حالی باید داشته باشد و کتاب «پیر پرنیاناندیش...» آن را به یقین بدل کرد؛ «26 مرداد 1386 است، با یک ون کرایهای که رانندهاش خیلی زود با ما و به خصوص با سایه خودمانی شده... به رشت آمدهایم... قرار است برویم به محلهای که خانه پدری سایه، زادگاه سایه آنجا بوده است، محله استادسرا در نزدیکی سبزهمیدان... به محلهای میرسیم تقریبا نونوار با ساختمانهایی نسبتا تازهساز، سایه به زحمت از ماشین پیاده شد. نگاهی به دور و بر انداخت... معلوم است که دستپاچه شده و هیچ چیز آشنایی نمییابد. چشمان مستاصلش این سو و آن سو میگردد؛ دنبال چه؟ شاید پی مادرش، مادری چشمانتظار پسری محبوب و سرتق... لبخندی، زهر قندی، غمخندی بر لبان سایه مینشیند...» با پسرم که از خیابان منیریه به طرف ولیعصر میرفتیم، چند قدم پس از دبیرستان رهنما، در پیادهرو مقابل، رسیدیم به دبستان عیسی بهرامی... به نامی گفتم «کلاس پنجم و ششم ابتدایی را اینجا در این مدرسه گذراندم...» مدرسه همچنان سر جایش بود و من اما سر جایم نبودم... *** صفحه 4 کتاب است؛ خودم را یک لحظه جای سایه میگذارم، پس از سالها میخواهد مدرسه روزگار نوجوانیاش را تماشا کند. «حدفاصل خانه تا مدرسه قانی- که سایه از کلاس دوم ابتدایی آنجا درس خوانده- چند ده قدم است.... سیگارش را میگیرند با بیمیلی میپذیرد، سنگین گام برمیدارد... نشانی از مدرسه نمانده است. از سایه میپرسم آخرین بار کی به اینجا آمدهاید؟ سال 26-25 بود...» به قول معروف هنوز اول شب است و دل من هوای گریه دارد! هنوز صفحه اول و دوم کتاب است و خاطرات، آوار خاطرات بر سر و رویم میبارد...؛ تازه با شعرهای سایه دوباره آشنا شده بودم. جوانی بود و به قول معروف چنان که افتد و دانی... «ترانه» یکی از شعرهایی است که خیلی سالها پیش مرا به سایه نزدیک کرده بود؛ «تا تو با منی زمانه با من است بخت و کام جاودانه با من است تو بهار دلکشی و من چو باغ شور و شوق صدجوانه با من است یاد دلنشینت ای امید جان هرکجا روم با من است» *** هنوز اندرخم یک کوچهام هنوز در صفحه 4 کتاب در جا میزنم؛ «پیرمرد در خود فرورفته و خاموش و خسته به عصایش تکیه داده است. نگاهش غمگین است اما ایستاده است؛ ایستاده است در آخر کوچهای که بنبست...» سخن از سایه در میان است. *** امان از این کوچه بنبست...! نزدیک خانه ما، تقاطع کوچه وستاهل و افشار، جایی در ولیعصر امروزی، امیریه آن روزها، یک کوچه بنبست بود، «بنبست جمشیدی»... که هنوز هم باید باشد. انگار همین دیروز بود، یکی از روزهای تابستان 33، روزها و شبهای بگیر و ببند تودهایها؛ سازمان افسران حزب توده لو رفته بود... چند نفر از آنها در بنبست جمشیدی مینشستند... انگار همین دیروز بود... آمدورفت سربازها، گونیهای پر از کاغذ و مدرک و چند نفری که به طرف ماشینهای ارتشی کشیده میشدند... و امروز یادم میآید؛ «میون این همه کوچه، کوچه ما... کوچه بنبست بود...تو همین کوچه به دنیا آمدیم، تو همین کوچه داریم پا میگیریم...» *** چند سال پیش، یادم نمیآید به چه دلیل و مناسبتی، یکی از دوستان از سر مهربانی، کتاب «آینه در آینه» برگزیده اشعار سایه را به رسم یادگاری به من هدیه کرد چه سعادتی، کلی از کارهای سایه را که آنها را بسیار دوست میدارم و گاهی با خودم در خلوت زمزمه میکنم در این کتاب پیدا کردم به طور مثال «زبان نگاه»، «احساس»، «ترانه»، «سنگواره»، «بهانه»، «گریهشبانه» و چند شعر دیگر... هنگامی که فهرست بسیار طولانی «پیرپرنیان اندیش» را ورق میزدم به بعضی از این نامها برخوردم که سایه در مورد آنها توضیح داده بود. سایه، گریه شبانه را در پاریس و هنگامی که پسرش کیوان، تحت معالجه سرطان چشم قرار داشت و تحت تاثیر حال و هوای ابری و گرفته پاریس و احساس پدری که گویی جان و نفسش را گرفته باشند، سروده است، شعری که بسیار دوستش میدارم «شب آمد و دل تنگم هوای خانه گرفت دوباره گریه بیطاقتم بهانه گرفت نشاط زمزمه زاری شد و به شعر نشست صدای خنده فغان گشت و در ترانه گرفت دل گرفته من همچو ابر بارانی گشایشی مگر از گریه شبانه گرفت» *** همچنان در همان چند صفحه آغازین کتاب دست و پا میزنم، حیران و سرگردان، انگار که در جستوجوی گمشدهای هستم، کتاب را با سرعت ورق میزنم اما گویی دلم، جانم، جایی بند شده که گسستن از آن، بریدن رشته همه عمر و زندگی است. چه ابر تیرهای گرفته سینه ترا/ که با هزار سال بارش شبانهروز هم/ دل تو وا نمیشود... چه میگویی سایه؛ مگر از دل من خبر داری *** شب از نیمه گذشته، خسته هستم، سرم درد میکند و چشمهایم انگار قصد یاری ندارند... قلم و کاغذ را وامیگذارم اما گویی در طلب گمشدهای، راه هنوز به آخر نرسیده است. *** صبح آن شب، دو جلدی، 1500 صفحهای «پیرپرنیان اندیش» را به قول قدما از سیر تا پیاز، ورق زدم و به عبارتی تورقی کردم و آن وقت بود که فهمیدم، چه راه طولانی برای رسیدن به سایه، سایه آفتابگستر باقی مانده است. «پیرپرنیان اندیش» از صفحه نخست تا کلام آخر، انگار با من و کودکی، نوجوانی و جوانی، ... با من و زندگیام، سرآشنایی دارد. سایه از همه چیز و همه جا میگوید «پیرپرنیان اندیش» سفری است در زندگی در بودن و نبودن در روزگار کودکی... سایه از نوجوانی و خانه پدری از مادر و قیل و قال مدرسه از رشت و فضای روشنفکری آن، از تهران و روزهای پس از شهریور 20 میگوید. سایه از حال و هوایی میگوید که پدرم میگفت از داییام میشنیدم، خودم دیده و تجربه کردهام. سایه از حزب توده، از دوست نازنین و جوانمرگش مرتضی کیوان میگوید، از روزگار خودش و عموی پولدار و بانفوذش ابتهاج، از سالهای رادیو و برنامههای ماندگار گلها میگوید. سایه از شهریار، کسرایی، مشیری، از شعر و شاعرانی میگوید که با من وجه مشترک دارند. سایه از روزگار زندان، از زندگی و زن و فرزندانش با چه مهربانی وصفناشدنی حرف میزند. سایه از تختی از موحد، از کشتی میگوید. سایه از کانون نویسندگان، شبهای شعرگونه، از آلاحمد و بزرگ علوی میگوید. سایه از چه نمیگوید... سایه از زندگی میگوید که من آن را میشناسم. سایه از تصنیف، شعر و آهنگ میگوید. *** در صفحه 509 با عنوان ایپری کجایی میخوانیم؛ شبی که آواز نی تو شنیدم/ چو آهوی تشنه پی تو دویدم/ دوان دوان تا لب چشمه رسیدم/ نشانهای از نی و نغمه ندیدم/ تو ایپری کجایی؟/ تو ایپری کجایی/ سایه ادامه میدهد: «این اولین تصنیفیه که من ساختم... سال 51، 52 بود همایون خرم یه آهنگ ساخت در همایون و برام با سازش زد. خیلی قشنگ بود... بهش گفتم من شعر شو میسازم... بعد آقای قوامی آمد جلو ارکستر و ایستاد و خوند و خیلی هم خوب خوند... قوامی گفت: این تصنیف اسم منو برای همیشه نگه میدارد...» «توای پری کجایی» با صدای قوامی به تصنیفی جاودانه تبدیل شد که البته باز خوانی آن با صدای محمد اصفهانی هم شنیدنی است. *** کار به درازا کشید، قلم نافرمانی میکند، قصد افتادن از دستم را ندارد. سریع خود را میرسانم به صفحه 1272... سایه میگوید: «خیلی بده که شما در آخر خط باشین هیچ کاری دیگه از دست شما برنیاد... خیلی بده... خیلی سخته... دیگه شما سر راحت نمیتونین به زمین بذارین... در درون من دو تا موجود اومده، یکی اون موجود اصلی که همهاش خوشبینی و امیدواریه... ولی موجود دیگهای هی داره انگولک میکنه که چقدر تخیل میکنی؟ آخه همه اسباب، داره خوشبینی و امید رو نفی میکنه...» *** و سرانجام... صفحه 1273 و تمام... نویسنده کتاب، سایه را توصیف میکند؛ دوباره سکوت... نگاهی تهی به نمیدانم کجا... لبانی از سر حسرت و حیرت جمع شده... و صدایی سرد و سنگوارهای؛ منزل راحت کجاست در سفر عمر *** از نوشتن دست میکشم، قلم را به ضرب و زور هم که شده از لای انگشتم بیرون میآورم... کاغذ و کتاب را جمع و جور میکنم. و میماند؛ خلسه رفتن به پای درخت خرمالوی خانه مادری و درخت خوج و طعم ترش و شیرین گلابی وحشی خانه پدری سایه *** و دست آخر بخشی از غزل ماندگار سایه را میخوانیم: گوش کن با لب خاموش سخن میگویم پاسخم گو به نگاهی که زبان من و تست نقش ما کو ننگارند به دیباچه عقل هرکجا نامه عشق است نشان من و تست massoudmehr@yahoo.fr یکی از بخشهای نسبتا طولانی و بسیار احساسی و تا حدودی سیاسی کتاب «پیر پرنیان اندیش» به دوستی سایه با مرتضی کیوان برمی گردد. از حرفهای پر از مهر و عاطفه شاعر نسبت به کیوان میتوان به میزان علاقه او به دوستش پی برد. کیوان به خاطر فعالیتهای چپ گرایانه، در جریان دستگیریهای تودهایها در سالهای آغازین دهه 30 خورشیدی اعدام شد.همسر کیوان، خانم پوری سلطانی بود که عمری را با یاد مرتضی کیوان زندگی کرد. او به عنوان یکی از پیشگامان برپایی فن نوین کتابداری ایران شناخته میشود که چندی پیش از دنیا رفت، قصد داشتیم به عنوان یکی از موضوعهای پرونده از ایشان قدردانی کنیم که میسر نشد و امیدواریم در آینده چنین فرصتی به دست آید- دوستی سایه با مرتضی کیوان و همسرش پوری سلطانی، مرا بر آن داشت که این مختصر را به پرونده این شماره اضافه کنم.حقوق معنوی یک اثر هنری اگرچه در ایران جایگاهی ندارد اما شایسته است که از گردآورندگان کتاب «پیر پرنیان اندیش» میلاد عظیمی و عاطفه طیه و ناشر کتاب «انتشارات سخن» یاد کنم. ابتهاجترین شاعر زمانه نامش امیر هوشنگ، شهرتش ابتهاج و تخلصش سایه است. چند روزی است 88 ساله شده پیر پرنیان اندیش ما؛ کسی که در میان بزرگان ادب و هنر این سرزمین به حافظ زمانه شهرت دارد. سرودههایش از آن دست شعرهایی است که میفهمیاش، سخت نیست درک زبان شاعر، در عین ساده و همهگیر بودن، زبان حال است. فرقی نمیکند به کدام نسل تعلق داشته باشی یا چند سالت باشد، یا سطح سواد و دانشت از شعر چقدر باشد، به محض شنیدن ابیات شیرینش با آن ارتباط برقرار میکنی، گواه این گفتهها زمزمههای زیر لبی شعر اوست که میشنویم از زبان مردم کوچه و بازار. شعر ابتهاج مانند آینهای است که شاید تا نسلها بعد بتوان خود را در قاب کلماتش دید، فراتر از زمان خود حرکت میکند. خوشا به بختِ بلندم که در کنار منی تو هم قرار منی هم تو بیقرار منی گذشت فصل زمستان گذشت سردی و سوز بیا ورق بزن این فصل را، بهار منی... سایه در قالب غزل، شاعری شناخته شده و محبوب است که خوب میداند چطور از واژهها و ترکیبات در این قالب استفاده کند. او شعرهای ماندگار هم در قالب تازه و شعر نو سروده است در بسیاری از موارد درونمایههای حسی شعر او با موضوعات اجتماعی پیوند خورده است. ابتهاج راهبر گروه چاووش، یکی از مهمترین گروههای موسیقی در آستانه انقلاب مردمی ایران بود که با حضور کسانی چون لطفی، علیزاده، مشکاتیان، شجریان و... ماندگارترین تصنیفها و ترانههای انقلابی بعد از مشروطه را رقم زد و یکی از دلایل مراجعه بسیار هنرمندان و موسیقیدانان و موسیقیشناسان به اشعار ابتهاج، روح موسیقیایی نهفته در اشعار اوست. چنانکه همایون خرم آهنگساز معروف برنامه گلها که با ترانههای ابتهاج آهنگ ساخته، دلیل اصلی استفاده موسیقیدانان از اشعار وی را منبع سرشار و الهامدهنده این اشعار به موسیقیدانان میداند و ابتهاج پیش از آنکه شاعر باشد اهل موسیقی است و میداند که کلام آهنگ و نت و ریتم و ملودی قویتر و نافذتر از کلمه است و به همین علت اغلب اشعارش در موسیقی غرق است. شعر ابتهاج و نام سایه را هرگز نمیتوان فراموش کرد، اگر قرار باشد که از ادب و ادبیات صد سال اخیر سخن گفت و حرفی زد و مطلبی نوشت. غزلهای او را بسیاری از بزرگان ادبیات دوران اخیر تحسین کردهاند و شاعر نوجویی مانند فروغ غزل معروفی در استقبال از شعر شایه سروده است و دکتر شفیعیکدکنی که گزینه اشعارش را با نام «آینه در آینه» جمعآوری کرده، دربارهاش میگوید: کمتر حافظه فرهیختهای است که شعری از روزگار ما به یاد داشته باشد و در میان ذخایرش نمونههایی از شعر و غزل سایه نباشد. در واقع ابتهاج یکی از مطرحترین و بهترین شعر سرایان معاصر است که گرچه در قالبهای کلاسیک بهترین سرودهها از آن اوست اما در زمینههای مختلف شعر نو نیمایی هم اشعاری والا و توانا سروده است. مسافرترین زن دنیا هم،/ دست خطی میخواهد که بنویسد برایش:/ «زود برگرد/ طاقت دوریات را ندارم»/ زنها/ همه چیزشان را پنهان میکنند:/ تنهایی را/ دلتنگی را/ گریهها/ دوست داشتن را.../ زنها/ هنگام شکستن صدایشان در نمیآید!/ درد که دارند به خود نمیپیچند/ نهایتان تسکین درد یک زن،/ گریههای یواشکیست/ و اینان همان زنان مردصفت هستند که نایابند gmail.com1@rfateme62 سایه نه! آفتاب... برای خودش تخلص سایه را برگزید که سخت مناسب بود چه شعرهای او سایهساری پرطراوت هستند که میتوان از آفتاب بیرحم و داغ زندگی، به آن پناه برد. نوشتن از سایه، نوشتن از آفتابی است که نه میشود مستقیم به عظمتش چشم دوخت و نه میتوان زیستن به دور از او را باور کرد. کیست که با «ایران ای سرای امیدش» احساس غرور نکرده باشد. کیست که شعر جاودانی «نشود فاش کسی آنچه میان من و توست» را محرم دل خراب خود نکرده باشد. کیست که شعر «چشمی کنار پنجره انتظار او را» بخواند و حس نکند که این شعر و حس درونیاش، بیانکننده نهانیترین رازها و اسرار مگویی است که نه میشود به کسی گفت و نه میشود پنهانش کرد. کیست که کارهای درجه یک و محو نشدنی او را از یاد ببرد. شعرهایی که انگار باید با صدای بزرگانی چون استاد شجریان بیان شود. کیست که در میانه اشعار نغز و دلچسب استادی چون سایه، خود را همچون کودکی گمشده در جنگلی انبوه و زیلا احساس نکند؟ هوشنگ ابتهاج نه فقط در وادی شعر و شاعری که در کسوت سرپرست برنامه از یادنرفتنی گلها نیز برای فرهنگ این مرز و بوم آثاری به یادماندنی برجای گذاشت و کمک کرد تا جمعی از بزرگترین نوازندگان و خوانندگان و همچنین آهنگسازان درجه اول این ملک در کنار هم به خلق آثاری چنین عمیق بپردازند که بعد از چهار دهه هنوز قدیمی و کهنه به نظر نرسد. ترانه مشهور «تو ای پری کجایی» که با صدای جاودانه مرحوم استاد بنان به یکی از بزرگترین قطعات تاریخ موسیقی ایرانی بدل شد، از این مرد بزرگ است. از هوشنگ ابتهاج یا ه. الف. سایه. از سایهای که خودش آفتابی است و برای هنر این سرزمین کم درفشانی انجام نداده است. اندیشههای سیاسی و ایدئولوژیک او سرجای خود. آنچه از او تا ابد در تاریخ و فرهنگ این دیار باقی میماند اشعار زیبا و ماندگاری است که به این زودیها فراموش نمیشود. سلامت باشی استاد. gmail.com1@jafari.hooman61 تو از هزارههای دور آمدی هوشنگ ابتهاج کارش را زمانی آغاز کرد که عرصه هنر صحنه اوج تخاصمها به نظر میرسید. اوج تقابل شعر نو و کلاسیک، نزاع سهمگین ادبیات متعهد با ادبیات برای ادبیات. این زمینه بر زندگی و آثار ابتهاج سایه افکند. در نزاع اول تقریبا حد وسط را گرفت. شعر نو سرود با نظرگاهی کلاسیک و از این رو به یک معنا هم مسیر نیما و شاملو نبود. شعرش را بسیار نزدیک به حافظ میدانند، نزدیکی و در عین حال حفظ اصالت خود. در نزاع دوم اما رسالتش را در ادبیات متعهد جست، هرچند با وسواس بسیار نسبت به حفظ شان هنر و اهتمام در زیبایی شناسی ادبی و هنری. عاشقانههایی زیبا سرود، عاشقانههایی که برخی بی گمان جایگاه رفیعی در معبد زیباترین اشعار عاشقانه شعر فارسی خواهند داشت. مسایل اجتماعی را در اشعارش بسیار برجسته کرد، از استبداد گفت و عدالت. کماکان در نکوهش عدالت میگوید. برخی اشعارش چون ارغوان، در کنار زیباییهای ادبی بسیار به افواه عمومی راه یافتند. موسیقی شعرش حیرتانگیز است. اینها همه هست. ابتهاج اما برای من به خاطر یک خصیصه دیگر دوست داشتنی است. او اسیر جو زمانه نشده و ایدهها و پرنسیبش را کماکان حفظ کرده است. در 86 سالگی. آن تعهد اجتماعی والا. چندی پیش در مصاحبهای اعلام کرد کماکان سوسیالیست است. آن هم در عصری که گویا دیگر کسی نمیتواند از سوسیالیست بودن صحبت کند که سوسیالیست بودن مساوی شده است با عقلانی نبودن و بسیار برچسب دیگر. ابتهاج اما میگوید هنوز سلامت تئوریک سوسیالیسم را باور دارد. شعر اجتماعی، سرودن از مصائب اجتماعی در شعر ابتهاج با باوری راسخ به امید، به توان دگرگونی پیوند یافته است. باید تلاش کرد و ساخت. باید زنده بود: بسان رود که در نشیب دره سر به سنگ میزند/ رونده باش/ امید هیچ معجزی ز مرده نیست/ زنده باش hedayati.mohammad@yahoo.com دیریست گالیا؛ به ره افتاد کاروان بعد از شهریور 1320، عمدهترین صداهایی که در شعر فارسی شنیده میشدند عبارت بودند از: صدای رمانتیک، صدای ادبیات کارگری رئالیستی سنتی و صدای سمبولیسم اجتماعی. در این میان مترقی ترین صدا، بیگمان صدای نیما بود که با فاصله گرفتن از جنبههای رمانتیک شعر، مزامینی اجتماعی و سیاسی که نوعی حرکت به سمت سمبولیسم اجتماع گرا بود را برای شعر خود در نظرگرفت. سایه هم در آغاز همچون شهریار، چندی کوشید تا به راه نیما برود اما نگرش مدرن و اجتماعی شعر نیما، به ویژه پس از سرایش ققنوس، با طبع او که اساساً شاعری غزلسرا بود؛ همخوانی نداشت بنابراین ابتهاج به همان سرودن غزل که همانا استعداد واقعی وی بود بازگشت. در فاصله بین صداهای رومانتیکها و صدای سمبولیسم اجتماعی نیما، صدای نوعی شعر اجتماعی خطابی هم شنیده میشد که بهترین نمونه آن در مجموعه شبگیر هوشنگ ابتهاج تجلی پیدا کرد:در حقیقت، ابتهاج در جوانی دلباخته دختری ارمنی به نام گالیا بود که در رشت ساکن بود و این عشق دوران جوانی دست مایه اشعار عاشقانهای شد که در آن ایام سرود. بعدها که ایران غرق خونریزی و جنگ و بحران شد، وی شعری به نام کاروان (دیرست گالیا...) با اشاره به همان روابط عاشقانهاش در گیرودار مسایل سیاسی سرود. ابتهاج در این شعر، پس از توصیفی جالب از تفاوت طبقاتی، به گالیا وعده میدهد هنگامی که بازوان بلورین صبحدم، تیغ و پرده تاریک شب را بشکافد، باز به سوی او باز خواهد گشت و ماجرای عشق و غزل و ترانه و بوسه را از نو آغاز خواهد کرد، گالیا اینگونه شروع میشود؛ در گوش من فسانه دلدادگی مخوان دیگر زمن ترانه شوریدگی مخواه دیرست گالیا، به ره افتاد کاروان... دیرست گالیا ! هنگام بوسه و غزل عاشقانه نیست سایه، درغزل از جهت زبان به حافظ بسیار نزدیک است. غزلهای عاشقانه همراه با مضامین اجتماعی نهفته در آن، غزل وی را به یکی از بهترین غزلهای معاصر تبدیل نموده، بهگونهای که برخی وی را پس از حافظ، بزرگترین غزل سرای شعر فارسی میدانند. سایه در سال ۱۳۲۵ و پیش از آشنایی با نیما یوشیج، مجموعه ی «نخستین نغمهها» را که شامل اشعاری به شیوه کهن است، منتشر کرد. پس از آن، «سراب» اولین مجموعه اشعار او به اسلوب جدید میباشد، ولی قالب همان چهار پاره است با مضمونی از نوع تغزل و بیان احساسات و عواطفی فردی، واقعی و طبیعی. مجموعه اشعار «سیاه مشق»، با آنکه بعد از «سراب» منتشر شد، شعرهای سالهای 1325 تا 1329 ابتهاج را دربرمیگیرد. در این اشعار وی با چاپ تعدادی از غزلهای خود، قدرت خویش را در سرودن غزل نمایان کرد: سایه در مجموعه شعرهای بعدی خود، اشعارعاشقانه را رها کرد و با مردم همگام شد. مجموعه اشعار وی با نام «شبگیر» پاسخگوی این تفکر تازه او است که در این رابطه اشعار اجتماعی باارزش دیگری همچون «زمین» و «چند برگ از یلدا» را خلق کرد: دیگر این پنجره بگشای که من به ستوه آمدم از این شب تنگ دیرگاهیست که در خانه همسایه من خوانده خروس وین شب تلخ عبوس میفشارد به دلم پای درنگ در حد فاصل بین شهریور 1320 تا کودتای 28 مرداد 1332، اندیشههای سوسیالیستی به شدت در درونمایه شعر فارسی رشد پیدا میکند. با برچیده شدن سیستم سانسور دوره رضاشاهی و به وجودآمدن احزاب و روزنامههای جدید، نوعی رئالیسم اجتماعی در حمله به امپریالیسم شکل میگیرد. در این دوره انتقادهای سطحی دوره رضاخانی جای خود را به انتقادهای بنیادی میدهند و زبان به شعر محض نزدیکتر میشود. شاعر دوره رضاخانی که از جهان پیرامونش بیخبر بود، با بروز جنگ جهانی دوم، از خواب بیدار شده و نگران اتفاقات و رخدادهای بین الملی میشود و بدینسان، درگیری با امپریالیسم به یکی از دغدهههای اصلی او تبدیل میشود. ابتهاج نیز تحت تاثیر همین جریان، طرفدار ایدههای سوسیالیستی حزب توده میشود؛ همانطور که خود در گفتوگو با مجله مهرنامه در سال 1392 میگوید: «عضو حزب توده نبودم اما همیشه سوسیالیست بودم و به تودهایها احترام میگذاشتم و رفیق آنها بوده و با آنها هم عقیده بودم. من به سلامت تئوریک سوسیالیسم باور دارم. هنوز باور دارم که هیچ راهی جز سوسیالیسم پیش پای بشر نیست. کمونیسم هم یک آرمان دور است. تا به قول معروف یک انسان طراز نوین ساخته نشود که هر کس به اندازه کارش بخواهد و بهرهمند شود، کمونیسم قابل تحقق نیست.» mazyar_oskouie@yahoo.com