فصل نان
«اصغر صندوق چوبی کوچکی داشت که استاد بنا اسمش را گذاشته بود صندوق بدبختی چون چند تکه نان خشک درون صندوق بود و همیشه بر سر صندوق بین ما دعوا و زدوخورد درمیگرفت. صندوق را از خانه با نان بیات پر میکردیم و به محل کارمان میبردیم. بعضی وقتها هم اصغر سوسک یا ملخی را میگرفت و توی صندوق بدبختی میگذاشت. شب خاکآلود و خسته به خانه برمیگشتیم و با اشتها هرچه در سفره بود میخوردیم. اصغر لقمه از گلویش پایین نرفته خرخرش بلند میشد و ننه او را روی دست بلند میکرد و میبرد توی جا میگذاشت و غصهدار برایش میخواند: «ای کوچولوی نانآورم، ایگربه خاکآلودم قربان دستهای زبر و ترکخوردهات بروم عزیزکم.»
«اصغر صندوق چوبی کوچکی داشت که استاد بنا اسمش را گذاشته بود صندوق بدبختی چون چند تکه نان خشک درون صندوق بود و همیشه بر سر صندوق بین ما دعوا و زدوخورد درمیگرفت. صندوق را از خانه با نان بیات پر میکردیم و به محل کارمان میبردیم. بعضی وقتها هم اصغر سوسک یا ملخی را میگرفت و توی صندوق بدبختی میگذاشت. شب خاکآلود و خسته به خانه برمیگشتیم و با اشتها هرچه در سفره بود میخوردیم. اصغر لقمه از گلویش پایین نرفته خرخرش بلند میشد و ننه او را روی دست بلند میکرد و میبرد توی جا میگذاشت و غصهدار برایش میخواند: «ای کوچولوی نانآورم، ایگربه خاکآلودم قربان دستهای زبر و ترکخوردهات بروم عزیزکم.»