کوره‌ای برای ذوب شدن رویای کودکی

کوره‌ای برای ذوب شدن رویای کودکی

شیدا ملکی- 12 سالش هم نمی‌شود. دست‌های کوچکش اما دست‌های مرد کارگری است که دیگر لطیف نیست. صورتش انگار سال‌هاست هوای وطنش را به خود ندیده. چشمانش چهار فصل افغانستان را نمی‌شناسد و مشامش فقط بوی شیشه مذاب را حس می‌کند. احمد، کودک مهاجر افغانستانی است. خانواده‌اش از جنگ و خون و آوارگی فرار کرده‌اند و به ایران پناه آورده‌اند. احمد هم شاید اگر در افغانستان می‌ماند شبیه هزاران کودک دیگر کشته می‌شد. حالا اما شده است یکی از هزارن کودک کاری که در تهران زندگی می‌کنند. کودکانی را دیده‌ایم که در چهارراه‌ها فال و گل می‌فروشند و شیشه ماشین‌ها را پاک می‌کنند. فریاد و فغان‌مان به آسمان می‌رود که چه کسی باید از آنها حمایت کند؟! سال‌هاست اما چشم بسته‌ایم به روی همه کارگاه‌هایی که از کودکان بهره کاری می‌برند. سال‌هاست این کودکان کودکی می‌کنند و کودکی کردن را از یاد برده‌اند. کودکان افغانستانی در کارگاه شیشه‌گری بیرون از شهر تهران گویا به اردوگاه کار اجباری رفته‌اند. از این رو‌ کاری است اجباری که اگر از آن دوری کنند و به آن تن ندهند،‌ دیگر حتی نانی ندارند که به دندان بگیرند. به گزارش «جهان صنعت» 40 کیلومتر دورتر از تهران، در روستایی که هنوز بوی شهر نگرفته است، کارگاه شیشه‌گری کوره‌هایش آتش‌افروزی می‌کند و جان و روح کودکان افغان در آن شعله‌ور می‌شود. صاحب کارگاه مردی حدود 60 ساله است که همه گله و شکایتش از رکود بازار کار است و انگار نمی‌داند چه در قلب 9 کارگرش می‌گذرد که هر روز 6 صبح به این کارگاه می‌آیند و امید زندگی‌شان به 300 هزار تومان دستمزد بی‌چیز و شاید توهین‌آمیز به تمام انسانیت‌شان است که آخر ماه از او که ارباب خطابش می‌کنند، می‌گیرند. پسر‌بچه‌های افغان شیطنت و بازی‌های کودکانه‌شان را پشت در کارگاه جا می‌گذارند. نفس‌های کوتاه کودکانه و کم‌توان‌شان را در بادکنک‌های رنگی که نمی‌دمند هیچ، می‌دمند در لوله‌های بلند شیشه‌گری. شیشه‌های مذابی که تبدیل می‌شوند به شیشه‌های دوسیب آلبالویی که در قهوه‌خانه‌های بزرگ و کوچک شهر نفس‌های زنان و مردان آب قلیان‌ها را به حباب تبدیل می‌کند. احمد فقط 12 سال دارد و برای کمک به درآمد خانواده‌اش که در ایران پناه گرفته‌اند نفس می‌کشد. کودکی‌اش اما هنوز در چشمانش برق می‌زند و با هر بار پلک‌زدنش آسمان را به زمین می‌کشد. کارگاهی که مرز بهمن و مرداد است بیرون از کارگاه نفس که می‌کشی، نفس‌هایت بخار می‌شود در هوای سرد زمستانی‌ اما همین که وارد کارگاه می‌شوی مرداد‌ماه می‌شود و بخار کارگاه از هجوم شیشه‌های مذاب چشم‌هایت را تار می‌کند. هفت، ‌هشت پسربچه با سن و سال کم گوشه و کنار کارگاه یا جلوی کوره ذوب شیشه یا حوضچه آبی هستند که شیشه‌ها را در آن فرو می‌برند تا آب دیده شوند. کودکانی که زیر سن قانونی هستند در اینجا پا به پای بزرگ‌ترها کار می‌کنند. اینجا بین مرز آب و آتش،‌ شیشه سرنوشت کودکان را تعیین می‌کند. شیشه‌ها که آب دیده شدند،‌ فروش آنها و میزان سود‌دهی‌شان سرنوشت بچه‌ها را رقم می‌زند. احمد و همکار‌انش که با او هم سن و سال هستند هر روز صبح با سرویس به این کارگاه می‌آیند و بعضی‌هایشان تا قبل از ساعت 12 از کارگاه شیشه‌گری می‌روند تا به مدرسه برسند. او می‌گوید از کار راضی و خوشحال است که جایی است تا نان حلال کسب کند. همین که آخر هر ماه 300 هزار تومان به خانه می‌برد و مادرش خوشحال می‌شود راضی است‌ و این عمق درد و زخم است برای یک کودک. شیفت عوض می‌شود. احمد می‌دود پشت شیر آب کنار کارگاه دست‌های کوچکش را پر از آب می‌کند و صورتش را می‌شوید. مشت آب برایش می‌شود ساحل زیبای تابستانی. وقتی مرداد‌ماه کودکی کارگاه شیشه‌گری باشد، ساحل تابستانش هم می‌شود مشت آبی که بعد از کار به صورت می‌زند. دست از کار کشیدند و دویدند در خیابان روبه‌روی کارگاه، توپ فوتبال پلاستیکی‌شان را شوت می‌کنند در زمین بایر روبه‌روی کارگاه و با همه قدرت کودکانه‌شان می‌دوند. می‌دوند در زمین بایری که نگاه کردن به آن زمین‌های بمباران شده افغانستان را تداعی می‌کند. با هم فوتبال بازی می‌کنند و خنده‌هایشان از اعماق وجود کودکی‌شان می‌جوشد. شوت می‌کنند و توپ‌شان به خیابان می‌رسد. - چند سالته؟ - 10 سالمه - اینجا تو این کارگاه کار می‌کنی؟ - نه. اومدم اینجا بازی کنم. - کلاس چندمی؟ مدرسه میری؟ - نه. - چرا؟ - آخه شناسنامه ندارم. - چرا میای کارگاه بازی کنی؟ اینجا اذیت نمیشی؟ - با عموم میام. عموی من اینجا سرکارگره. عمویش از کارگاه بیرون آمد و صدایش کرد. توپش را برداشت و حرف‌هایش را نصفه رها کرد. انگار که ترسیده باشد از حرفی که نباید از دهانش بیرون می‌آمد. دوید به سمت کارگاه. عمویش می‌گوید: این بچه اینجا کار نمی‌کنه و اصلا توی این کارگاه بچه‌ها کار نمی‌کنند. امروز برادر‌زاده‌ام با من به کارگاه اومد که با دوستانش بازی کند. حرف‌های سرکارگر بوی پنهان‌کاری می‌دهد. حتی فرصت نشد پسربچه 10 ساله اسمش را بگوید. عمویش سدی شد در برابر همه حرف‌هایی که می‌خواست بگوید و فرصتش از او گرفته شد. پسرک در همین کارگاه کار می‌کند. این را می‌شد از دست‌هایش که در 10 سالگی، شبیه دست‌های احمد 14 ساله زخم شده و پر از پینه بود، فهمید. اگر در این کارگاه کار نمی‌کند چرا عمویش که سرکارگر هم هست اجازه نداد حرف‌هایش را ادامه دهد؟ احمد متولد ایران است و هرگز افغانستان را ندیده اما وقتی از وطنش حرف می‌زند، به زبان می‌آورد که دلتنگ است. می‌گوید اگر افغانستان هم بود کار می‌کرد. کار برای او فصلی ثابت از زندگی است که از کودکی آغاز می‌شود و تا آخرین نفس‌های زندگی ادامه دارد. کار که نباشد کودکان کار این کارگاه هم نیستند. وقتی کودکان کار و کار کودکان انکار می‌شود شیشه‌های رنگی گوشه کارگاه کنار هم چیده شده‌اند. آبی، زرد، قرمز و شیشه‌هایی که رنگ‌هایشان در هم دویده‌، تداعی رنگین کمان در کارگاه آهن و دود و تلخی است. کارگرها نه لباس کار پوشیده‌اند و نه حتی کفش و دستکش ایمنی دارند. کلاه حصیری تابستانی بر سر گذاشته‌اند و دمپایی‌های پلاستیکی به پا کرده‌اند. صاحب کارگاه دستانش را به کمر زده است و با وجود ظاهرش که خبر از سرمایه داری او می‌دهد، گله می‌کند که دلال‌ها این شیشه‌ها را به قیمت‌های خیلی پایین می‌خرند و این کار هیچ سودی ندارد. کودکان و بالغان افغان، 9 نفر کارگری هستند که در چنین شرایط دشواری کار می‌کنند. دلیل این کار کردنشان هم چیزی نیست جز نداشتن اوراق شناسایی قانونی. یعنی یک سوءاستفاده محض از نیازمندانی که با چندرغاز راضی می‌شوند. مهاجران افغان غیر قانونی تبدیل شده‌‌اند به نیروی کاری ارزان که از ترس بیکار شدن هیچ اعتراضی به کارفرمایشان ندارند. سکوت می‌کنند و کارفرمایشان، فخر می‌فرورشد که انسان شریفی است و به این کودکان کار می‌دهد. صاحب کارگاه با غرور می‌گوید: «خدا رو شکر که این کارگاه هست و من می‌تونم به این بنده‌های خدا کمک کنم. زندگی و خرج و درآمد خیلی سخت شده. من هم این کارگاه رو فقط به خاطر این چند تا کارگر باز نگه داشتم. وگرنه باور کنید به قیمت هزینه‌های سنگین کارگاه اصلا ارزش نداره که این کار رو ادامه بدم.» با غرور از مهر و محبتش می‌گوید و چند قدم آن طرف‌تر احمد روبه‌روی کوره، عرق می‌ریزد. روبه‌روی کوره ذوب شیشه عرق می‌ریزد و به 300 هزار تومانی فکر می‌کند که آخر ماه به خانه خواهد برد. کار کردن احمد و همه کودکان شبیه او انکار می‌شود اما، آنها هنوز هم هستند. نگاه نکردن به دست‌های کودکانی که کودکی نمی‌کند، ساده‌ترین راه‌حل است برای ندیدن و انکار آنها. احمد و همه کودکان کار ایران و افغانستان که کار و به جرم کودک بودنشان دستمزدی بسیار اندک دریافت می‌کنند. شیشه‌های قلیان کسانی که نفسشان را خرج تفریح در قهوه خانه‌ها می‌کنند، در جایی از این شیشه‌های رنگی به نفس کودکانی گره خورده که نباید کار کنند و به خیال خودشان کار کردن آنها امری غیر قابل اعتراض است.

شیدا ملکی- 12 سالش هم نمی‌شود. دست‌های کوچکش اما دست‌های مرد کارگری است که دیگر لطیف نیست. صورتش انگار سال‌هاست هوای وطنش را به خود ندیده. چشمانش چهار فصل افغانستان را نمی‌شناسد و مشامش فقط بوی شیشه مذاب را حس می‌کند. احمد، کودک مهاجر افغانستانی است. خانواده‌اش از جنگ و خون و آوارگی فرار کرده‌اند و به ایران پناه آورده‌اند. احمد هم شاید اگر در افغانستان می‌ماند شبیه هزاران کودک دیگر کشته می‌شد. حالا اما شده است یکی از هزارن کودک کاری که در تهران زندگی می‌کنند. کودکانی را دیده‌ایم که در چهارراه‌ها فال و گل می‌فروشند و شیشه ماشین‌ها را پاک می‌کنند. فریاد و فغان‌مان به آسمان می‌رود که چه کسی باید از آنها حمایت کند؟! سال‌هاست اما چشم بسته‌ایم به روی همه کارگاه‌هایی که از کودکان بهره کاری می‌برند. سال‌هاست این کودکان کودکی می‌کنند و کودکی کردن را از یاد برده‌اند. کودکان افغانستانی در کارگاه شیشه‌گری بیرون از شهر تهران گویا به اردوگاه کار اجباری رفته‌اند. از این رو‌ کاری است اجباری که اگر از آن دوری کنند و به آن تن ندهند،‌ دیگر حتی نانی ندارند که به دندان بگیرند. به گزارش «جهان صنعت» 40 کیلومتر دورتر از تهران، در روستایی که هنوز بوی شهر نگرفته است، کارگاه شیشه‌گری کوره‌هایش آتش‌افروزی می‌کند و جان و روح کودکان افغان در آن شعله‌ور می‌شود. صاحب کارگاه مردی حدود 60 ساله است که همه گله و شکایتش از رکود بازار کار است و انگار نمی‌داند چه در قلب 9 کارگرش می‌گذرد که هر روز 6 صبح به این کارگاه می‌آیند و امید زندگی‌شان به 300 هزار تومان دستمزد بی‌چیز و شاید توهین‌آمیز به تمام انسانیت‌شان است که آخر ماه از او که ارباب خطابش می‌کنند، می‌گیرند. پسر‌بچه‌های افغان شیطنت و بازی‌های کودکانه‌شان را پشت در کارگاه جا می‌گذارند. نفس‌های کوتاه کودکانه و کم‌توان‌شان را در بادکنک‌های رنگی که نمی‌دمند هیچ، می‌دمند در لوله‌های بلند شیشه‌گری. شیشه‌های مذابی که تبدیل می‌شوند به شیشه‌های دوسیب آلبالویی که در قهوه‌خانه‌های بزرگ و کوچک شهر نفس‌های زنان و مردان آب قلیان‌ها را به حباب تبدیل می‌کند. احمد فقط 12 سال دارد و برای کمک به درآمد خانواده‌اش که در ایران پناه گرفته‌اند نفس می‌کشد. کودکی‌اش اما هنوز در چشمانش برق می‌زند و با هر بار پلک‌زدنش آسمان را به زمین می‌کشد. کارگاهی که مرز بهمن و مرداد است بیرون از کارگاه نفس که می‌کشی، نفس‌هایت بخار می‌شود در هوای سرد زمستانی‌ اما همین که وارد کارگاه می‌شوی مرداد‌ماه می‌شود و بخار کارگاه از هجوم شیشه‌های مذاب چشم‌هایت را تار می‌کند. هفت، ‌هشت پسربچه با سن و سال کم گوشه و کنار کارگاه یا جلوی کوره ذوب شیشه یا حوضچه آبی هستند که شیشه‌ها را در آن فرو می‌برند تا آب دیده شوند. کودکانی که زیر سن قانونی هستند در اینجا پا به پای بزرگ‌ترها کار می‌کنند. اینجا بین مرز آب و آتش،‌ شیشه سرنوشت کودکان را تعیین می‌کند. شیشه‌ها که آب دیده شدند،‌ فروش آنها و میزان سود‌دهی‌شان سرنوشت بچه‌ها را رقم می‌زند. احمد و همکار‌انش که با او هم سن و سال هستند هر روز صبح با سرویس به این کارگاه می‌آیند و بعضی‌هایشان تا قبل از ساعت 12 از کارگاه شیشه‌گری می‌روند تا به مدرسه برسند. او می‌گوید از کار راضی و خوشحال است که جایی است تا نان حلال کسب کند. همین که آخر هر ماه 300 هزار تومان به خانه می‌برد و مادرش خوشحال می‌شود راضی است‌ و این عمق درد و زخم است برای یک کودک. شیفت عوض می‌شود. احمد می‌دود پشت شیر آب کنار کارگاه دست‌های کوچکش را پر از آب می‌کند و صورتش را می‌شوید. مشت آب برایش می‌شود ساحل زیبای تابستانی. وقتی مرداد‌ماه کودکی کارگاه شیشه‌گری باشد، ساحل تابستانش هم می‌شود مشت آبی که بعد از کار به صورت می‌زند. دست از کار کشیدند و دویدند در خیابان روبه‌روی کارگاه، توپ فوتبال پلاستیکی‌شان را شوت می‌کنند در زمین بایر روبه‌روی کارگاه و با همه قدرت کودکانه‌شان می‌دوند. می‌دوند در زمین بایری که نگاه کردن به آن زمین‌های بمباران شده افغانستان را تداعی می‌کند. با هم فوتبال بازی می‌کنند و خنده‌هایشان از اعماق وجود کودکی‌شان می‌جوشد. شوت می‌کنند و توپ‌شان به خیابان می‌رسد. - چند سالته؟ - 10 سالمه - اینجا تو این کارگاه کار می‌کنی؟ - نه. اومدم اینجا بازی کنم. - کلاس چندمی؟ مدرسه میری؟ - نه. - چرا؟ - آخه شناسنامه ندارم. - چرا میای کارگاه بازی کنی؟ اینجا اذیت نمیشی؟ - با عموم میام. عموی من اینجا سرکارگره. عمویش از کارگاه بیرون آمد و صدایش کرد. توپش را برداشت و حرف‌هایش را نصفه رها کرد. انگار که ترسیده باشد از حرفی که نباید از دهانش بیرون می‌آمد. دوید به سمت کارگاه. عمویش می‌گوید: این بچه اینجا کار نمی‌کنه و اصلا توی این کارگاه بچه‌ها کار نمی‌کنند. امروز برادر‌زاده‌ام با من به کارگاه اومد که با دوستانش بازی کند. حرف‌های سرکارگر بوی پنهان‌کاری می‌دهد. حتی فرصت نشد پسربچه 10 ساله اسمش را بگوید. عمویش سدی شد در برابر همه حرف‌هایی که می‌خواست بگوید و فرصتش از او گرفته شد. پسرک در همین کارگاه کار می‌کند. این را می‌شد از دست‌هایش که در 10 سالگی، شبیه دست‌های احمد 14 ساله زخم شده و پر از پینه بود، فهمید. اگر در این کارگاه کار نمی‌کند چرا عمویش که سرکارگر هم هست اجازه نداد حرف‌هایش را ادامه دهد؟ احمد متولد ایران است و هرگز افغانستان را ندیده اما وقتی از وطنش حرف می‌زند، به زبان می‌آورد که دلتنگ است. می‌گوید اگر افغانستان هم بود کار می‌کرد. کار برای او فصلی ثابت از زندگی است که از کودکی آغاز می‌شود و تا آخرین نفس‌های زندگی ادامه دارد. کار که نباشد کودکان کار این کارگاه هم نیستند. وقتی کودکان کار و کار کودکان انکار می‌شود شیشه‌های رنگی گوشه کارگاه کنار هم چیده شده‌اند. آبی، زرد، قرمز و شیشه‌هایی که رنگ‌هایشان در هم دویده‌، تداعی رنگین کمان در کارگاه آهن و دود و تلخی است. کارگرها نه لباس کار پوشیده‌اند و نه حتی کفش و دستکش ایمنی دارند. کلاه حصیری تابستانی بر سر گذاشته‌اند و دمپایی‌های پلاستیکی به پا کرده‌اند. صاحب کارگاه دستانش را به کمر زده است و با وجود ظاهرش که خبر از سرمایه داری او می‌دهد، گله می‌کند که دلال‌ها این شیشه‌ها را به قیمت‌های خیلی پایین می‌خرند و این کار هیچ سودی ندارد. کودکان و بالغان افغان، 9 نفر کارگری هستند که در چنین شرایط دشواری کار می‌کنند. دلیل این کار کردنشان هم چیزی نیست جز نداشتن اوراق شناسایی قانونی. یعنی یک سوءاستفاده محض از نیازمندانی که با چندرغاز راضی می‌شوند. مهاجران افغان غیر قانونی تبدیل شده‌‌اند به نیروی کاری ارزان که از ترس بیکار شدن هیچ اعتراضی به کارفرمایشان ندارند. سکوت می‌کنند و کارفرمایشان، فخر می‌فرورشد که انسان شریفی است و به این کودکان کار می‌دهد. صاحب کارگاه با غرور می‌گوید: «خدا رو شکر که این کارگاه هست و من می‌تونم به این بنده‌های خدا کمک کنم. زندگی و خرج و درآمد خیلی سخت شده. من هم این کارگاه رو فقط به خاطر این چند تا کارگر باز نگه داشتم. وگرنه باور کنید به قیمت هزینه‌های سنگین کارگاه اصلا ارزش نداره که این کار رو ادامه بدم.» با غرور از مهر و محبتش می‌گوید و چند قدم آن طرف‌تر احمد روبه‌روی کوره، عرق می‌ریزد. روبه‌روی کوره ذوب شیشه عرق می‌ریزد و به 300 هزار تومانی فکر می‌کند که آخر ماه به خانه خواهد برد. کار کردن احمد و همه کودکان شبیه او انکار می‌شود اما، آنها هنوز هم هستند. نگاه نکردن به دست‌های کودکانی که کودکی نمی‌کند، ساده‌ترین راه‌حل است برای ندیدن و انکار آنها. احمد و همه کودکان کار ایران و افغانستان که کار و به جرم کودک بودنشان دستمزدی بسیار اندک دریافت می‌کنند. شیشه‌های قلیان کسانی که نفسشان را خرج تفریح در قهوه خانه‌ها می‌کنند، در جایی از این شیشه‌های رنگی به نفس کودکانی گره خورده که نباید کار کنند و به خیال خودشان کار کردن آنها امری غیر قابل اعتراض است.