وابستگی مرض است

وابستگی مرض است

اگر اشتباه نکنم بار سومی است که می‌نشینم پای ستون غرنامه. یادم نیست دقیقا دو بار قبلی را چه نوشتم و چه خواندید. اگر خوانده باشید البته. اینبار می‌خواهم از وابستگی غر بزنم. مرضی لاعلاج که نه‌تنها روح‌تان را درگیر می‌کند بلکه جسم‌تان را هم می‌خورد. ذره ذره خودش را توی رگ و پی‌تان می‌کشد بالا، خودش را می‌رساند به قلب، از آنجا پمپاژ می‌شود توی بدن و سرآخر که مغزتان درگیرش شد، فاتحه‌تان خوانده است. اصلا اولین‌بار چه کسی در جهان وابسته شد و نام وابستگی را برایش برگزید؟ اصلا اولین‌بار چه کسی به فکر کلمه‌ها افتاد. بدون کلمه که نمی‌شود وابسته شد. پس باید سراغ کسی برویم که کلمات را اختراع کرد و به وسیله‌اش انسان‌ها را اسیر. اسیر احساسی که بیان می‌شود و گاهی هم فقط کلمات توی مغزتان نقش می‌بندند. احساس، انگار اوضاع بغرنج‌تر از آن است که خیال می‌کردم. احساس را چه کسی ساخت. اصلا ساختنی است؟ مثلا چشم‌ها چیزی را می‌بینند و بعد هورمون‌هایی که مغزتان ترشح می‌کند و آن موقع کار تمام است. همیشه انگشت اتهام می‌چرخد سمت قلب. اما آن بیچاره هیچکاره است. عضله‌ای که خون پمپاژ می‌کند و مانند کارگری سختکوش، تمام حواسش به کارش است و سر آخر با لحظه‌ای غفلت، عمرتان را تمام می‌کند. باید تمام حواسمان به مغز باشد. او است که دستور دیدن می‌دهد، فرمان غلیان احساسات، شکل‌گیری کلمات و سرآخر جمله‌ای که بیان می‌شود و خیلی وقت‌ها هم نه. اما ثمره‌اش می‌شود وابستگی. می‌شود اسیر شدن و از دست رفتن همه چیز. اینجاست که باید احساس خطر کرد. باید غر زد، اعتراض کرد. مگر می‌شود همه زندگی ما خلاصه شود در چند صد گرم گوشت به هم لولیده و زشت که ما را هدایت می‌کند؛ هدایت می‌کند سمت و سوی وابستگی، محتاج بودن. باید دست انداخت توی گوش‌ها، خزید سمتش و یقه‌اش را گرفت. چند چک رها کرد برای سر و صورتش تا حواسش جمع باشد تا بفهمد هنوز ما مالک این بدن هستیم و ما تصمیم می‌گیریم وابسته باشیم یا نه. ببازیم یا ببازانیم. بشویم مرکز جهان یا عابرانی که دور میدان‌های تمام نشدنی دائم در حال گردش‌اند. میدان وابستگی!

اگر اشتباه نکنم بار سومی است که می‌نشینم پای ستون غرنامه. یادم نیست دقیقا دو بار قبلی را چه نوشتم و چه خواندید. اگر خوانده باشید البته. اینبار می‌خواهم از وابستگی غر بزنم. مرضی لاعلاج که نه‌تنها روح‌تان را درگیر می‌کند بلکه جسم‌تان را هم می‌خورد. ذره ذره خودش را توی رگ و پی‌تان می‌کشد بالا، خودش را می‌رساند به قلب، از آنجا پمپاژ می‌شود توی بدن و سرآخر که مغزتان درگیرش شد، فاتحه‌تان خوانده است. اصلا اولین‌بار چه کسی در جهان وابسته شد و نام وابستگی را برایش برگزید؟ اصلا اولین‌بار چه کسی به فکر کلمه‌ها افتاد. بدون کلمه که نمی‌شود وابسته شد. پس باید سراغ کسی برویم که کلمات را اختراع کرد و به وسیله‌اش انسان‌ها را اسیر. اسیر احساسی که بیان می‌شود و گاهی هم فقط کلمات توی مغزتان نقش می‌بندند. احساس، انگار اوضاع بغرنج‌تر از آن است که خیال می‌کردم. احساس را چه کسی ساخت. اصلا ساختنی است؟ مثلا چشم‌ها چیزی را می‌بینند و بعد هورمون‌هایی که مغزتان ترشح می‌کند و آن موقع کار تمام است. همیشه انگشت اتهام می‌چرخد سمت قلب. اما آن بیچاره هیچکاره است. عضله‌ای که خون پمپاژ می‌کند و مانند کارگری سختکوش، تمام حواسش به کارش است و سر آخر با لحظه‌ای غفلت، عمرتان را تمام می‌کند. باید تمام حواسمان به مغز باشد. او است که دستور دیدن می‌دهد، فرمان غلیان احساسات، شکل‌گیری کلمات و سرآخر جمله‌ای که بیان می‌شود و خیلی وقت‌ها هم نه. اما ثمره‌اش می‌شود وابستگی. می‌شود اسیر شدن و از دست رفتن همه چیز. اینجاست که باید احساس خطر کرد. باید غر زد، اعتراض کرد. مگر می‌شود همه زندگی ما خلاصه شود در چند صد گرم گوشت به هم لولیده و زشت که ما را هدایت می‌کند؛ هدایت می‌کند سمت و سوی وابستگی، محتاج بودن. باید دست انداخت توی گوش‌ها، خزید سمتش و یقه‌اش را گرفت. چند چک رها کرد برای سر و صورتش تا حواسش جمع باشد تا بفهمد هنوز ما مالک این بدن هستیم و ما تصمیم می‌گیریم وابسته باشیم یا نه. ببازیم یا ببازانیم. بشویم مرکز جهان یا عابرانی که دور میدان‌های تمام نشدنی دائم در حال گردش‌اند. میدان وابستگی!