بحران تاکسی
همان موقع که درِ تاکسی را پشت سرت میبندی بحث شروع میشود. هرچند در بعضی تاکسیها اوضاع کمی فرق دارد. وقتی توی تاکسی جاگیر میشوی و منتظر میمانی تا مسافری تیر شروع بحث را پرتاب کند، اهالی تاکسی با سیستم تدافعی وارد بازی میشوند و ترجیح میدهند شروعکننده نباشند. همان موقع که توی صندلیها فرو میروند و زیرچشمی همدیگر را میپایند، چهرهشان را میبینی که پر است از ذوق وارد شدن به بحثی ناتمام، جدلی بیفایده و سردرگمی کلمات که به در و پنجره تاکسی میخورند و آخر سر، سر دردی که رهایت نمیکند.اما در مقابل این نوع تاکسیها، ماشینهایی هستند که بحثشان قبل از بسته شدن درها شروع میشود. مثل ماشینی که چند روز پیش سوار شده بودم. مرد درشتهیکلی دست تکان داد و ماشین نیش ترمز زد. دستان بزرگش نشست روی دستگیره و همانطور که داشت پشتش را توی صندلی جا میداد، گفت:آقا هشت تیر میری؟ هاهاها اگر میدانستم این چند کلمه شروعی توفانی برای 15 دقیقه صحبت لاینقطع است از در آنوری و وسط اتوبان خودم را پرت میکردم بیرون. مجروح شدن توی آسفالت سرد اتوبان مدرس در آن عصر بهاری، بهتر از نابود شدن قسمت اعظم مغزم در بحثی گیجکننده بود. اصلا نفهمیدم چطور هشت تیر و خندههای کشدارش رسید به تیغ موکتبری که کمر دوستش را در مازندران پاره کرده بود و بعد سه دهک پایینی جامعه و درخواست برای مهاجرت غیرقانونی. اقتصاد فشل کشور و جوانانی که دیگر مثل گذشته حال و حوصله پرسش و پاسخ را ندارند. صدایی که هر لحظه بلندتر میشد و بلهبله گفتنهای راننده و مسافری که روی صندلی شاگرد، با تعجب به چشمان قرمز و گوشهای بادکرده من نگاه میکرد و پولِ توی دستش را محکم فشار میداد. مرد درشتهیکل میخندید و حرف میزد، میخندید و با دست صندلی شاگرد را تکان میداد و ذوقش را خالی میکرد میان کلمات بیزبانی که هرز توی حلقومش میچرخیدند. به مقصد که رسیدم نمیتوانستم در را باز کنم، انگار که 20 مرد درشتهیکل، وسط رینگ بوکسی ناجوانمردانه با مشتهای مسلح به آهنهای گداخته مغزم را منفجر کرده بودند. بعضی وقتها زندگی با آدم خوب تا نمیکند، آن هم توی مسیر هشت تیر! هاهاها!
همان موقع که درِ تاکسی را پشت سرت میبندی بحث شروع میشود. هرچند در بعضی تاکسیها اوضاع کمی فرق دارد. وقتی توی تاکسی جاگیر میشوی و منتظر میمانی تا مسافری تیر شروع بحث را پرتاب کند، اهالی تاکسی با سیستم تدافعی وارد بازی میشوند و ترجیح میدهند شروعکننده نباشند. همان موقع که توی صندلیها فرو میروند و زیرچشمی همدیگر را میپایند، چهرهشان را میبینی که پر است از ذوق وارد شدن به بحثی ناتمام، جدلی بیفایده و سردرگمی کلمات که به در و پنجره تاکسی میخورند و آخر سر، سر دردی که رهایت نمیکند.اما در مقابل این نوع تاکسیها، ماشینهایی هستند که بحثشان قبل از بسته شدن درها شروع میشود. مثل ماشینی که چند روز پیش سوار شده بودم. مرد درشتهیکلی دست تکان داد و ماشین نیش ترمز زد. دستان بزرگش نشست روی دستگیره و همانطور که داشت پشتش را توی صندلی جا میداد، گفت:آقا هشت تیر میری؟ هاهاها اگر میدانستم این چند کلمه شروعی توفانی برای 15 دقیقه صحبت لاینقطع است از در آنوری و وسط اتوبان خودم را پرت میکردم بیرون. مجروح شدن توی آسفالت سرد اتوبان مدرس در آن عصر بهاری، بهتر از نابود شدن قسمت اعظم مغزم در بحثی گیجکننده بود. اصلا نفهمیدم چطور هشت تیر و خندههای کشدارش رسید به تیغ موکتبری که کمر دوستش را در مازندران پاره کرده بود و بعد سه دهک پایینی جامعه و درخواست برای مهاجرت غیرقانونی. اقتصاد فشل کشور و جوانانی که دیگر مثل گذشته حال و حوصله پرسش و پاسخ را ندارند. صدایی که هر لحظه بلندتر میشد و بلهبله گفتنهای راننده و مسافری که روی صندلی شاگرد، با تعجب به چشمان قرمز و گوشهای بادکرده من نگاه میکرد و پولِ توی دستش را محکم فشار میداد. مرد درشتهیکل میخندید و حرف میزد، میخندید و با دست صندلی شاگرد را تکان میداد و ذوقش را خالی میکرد میان کلمات بیزبانی که هرز توی حلقومش میچرخیدند. به مقصد که رسیدم نمیتوانستم در را باز کنم، انگار که 20 مرد درشتهیکل، وسط رینگ بوکسی ناجوانمردانه با مشتهای مسلح به آهنهای گداخته مغزم را منفجر کرده بودند. بعضی وقتها زندگی با آدم خوب تا نمیکند، آن هم توی مسیر هشت تیر! هاهاها!