منم بستری میکنید؟
زندگی با حیوانها دنیای خودش را دارد. وابستگی و حسی که بین تو و آن حیوان بختبرگشته به وجود میآید و دلتنگیهای بعدش. داستان ما برمیگردد به عید سال گذشته. مهمانی ناخوانده که مقیم حیاط روزنامهمان شد و در تعطیلات نوروز مجبور شدیم ویزایش را باطل کنیم و بفرستیمش توی کوچه. گربه خانگی و رهاشده در خیابان! زری!اینطور بود که آن حیوان نازکنارنجی و خواستنی پا گذشت در دنیای بیرحمی که ارزشی برای گربههای خیابانی قائل نیست! حالا بماند که در این شهر دراندشت انسانها هم ارزششان را از دست دادهاند چه برسد به گربهها!استثنا نمیخواهیم در این ستون حرف سیاسی بزنیم و از مشکلات بنالیم. داستان امروز ستون ما، گربهای زخمی است که در به در دنبال درمانش بودیم. گربهای مجروح از دعوایی خیابانی سر غذا! حیوانی قویتر و دندانهایی که توی گوشت گربه ما فرو رفت و روزگارش را سیاه کرد.سبدی کرم رنگ و کوچه و پسکوچههای قلهک. صدای زنگ و چند دقیقه انتظار. بعدش چهره بیحوصله مردی با لباسی شبیه لباس جراحها. پا گذاشتیم توی کلینیک دامپزشکی و منتظر ماندیم. گربه توی سبد بیقراری میکرد و حواسش نبود که این انتقال نه برای آزارش که برای درمانش است. دکتری مهربان و کار بلد و چشمان نگران زری!موهایی که تراشیده میشد و آنژیوکدی که فرو میرفت توی دست حیوان بیچاره. برای منی که اولین بار بر سر بالین حیوانی مریض سر در گم بودم، اعمال دکتر کمی عجیب بود. آمپولهای بیهوشی و بعدش اتاق جراحی! پزشکی دیگر و چشمان منتظر من که دنبال تخت بیمار اینطرف و آنطرف میرفت! هر بار که زری بیچاره را به اتاق جراحی میبردند و دوباره میآوردند پایین، با چشمان خستهاش نگاهی به صورتم میانداخت و انگار توی دلش میگفت: میذاشتی تو خیابون بمیرم که بهتر بود فلان فلان شده!اینطور بود که یک ساعتی را برای تمیز کردن زخم و پانسمان وقت صرف کردند و بعد نوبت به تصمیمگیری شد. اینکه گربه بیچاره را دوباره رها کنیم توی کوچه و اگر توانستیم پانسمانش را عوض کنیم یا بستریاش کنیم توی دامپزشکی! آن موقع بود که یاد روزهایی افتادم که در یکی از بیمارستانهای تهران بستری بودم و صبح به صبح فقط مسوول خدمات سالن حالی از من میپرسید! دو دل بودم که گربه را بستری کنم یا ببرمش جایی مطمئن که از ویژگی پانسیون شنیدم! قفسهای یکنفره و مراقبتهای ویژه. تعویض پی در پی پانسمان و تزریق آنتیبیوتیک، غذاهای مقوی و مرغ پخته که ناهار گربه زخمی بود! همان موقع که اسم مرغ را شنیدم توی دلم گفتم کاش میشد همراه بیمار بمانم و بالای سرش بیداری بکشم! اینطور که پیداست وضع گربه زخمی ما بهتر از خود ماست! لبخندی که از پس فکری مزخرف روی لبانم خشک شد و باز هم نگاه بیحوصله مردی شبیه جراحها!خلاصه که گربه را خواباندیم و برایش آرزوی سلامتی کردیم تا دوباره برش گردانیم در دنیای بیرحمی که خودمان هر روز تویش قدم میزنیم و از دندانهایش فراری هستیم.
زندگی با حیوانها دنیای خودش را دارد. وابستگی و حسی که بین تو و آن حیوان بختبرگشته به وجود میآید و دلتنگیهای بعدش. داستان ما برمیگردد به عید سال گذشته. مهمانی ناخوانده که مقیم حیاط روزنامهمان شد و در تعطیلات نوروز مجبور شدیم ویزایش را باطل کنیم و بفرستیمش توی کوچه. گربه خانگی و رهاشده در خیابان! زری!اینطور بود که آن حیوان نازکنارنجی و خواستنی پا گذشت در دنیای بیرحمی که ارزشی برای گربههای خیابانی قائل نیست! حالا بماند که در این شهر دراندشت انسانها هم ارزششان را از دست دادهاند چه برسد به گربهها!استثنا نمیخواهیم در این ستون حرف سیاسی بزنیم و از مشکلات بنالیم. داستان امروز ستون ما، گربهای زخمی است که در به در دنبال درمانش بودیم. گربهای مجروح از دعوایی خیابانی سر غذا! حیوانی قویتر و دندانهایی که توی گوشت گربه ما فرو رفت و روزگارش را سیاه کرد.سبدی کرم رنگ و کوچه و پسکوچههای قلهک. صدای زنگ و چند دقیقه انتظار. بعدش چهره بیحوصله مردی با لباسی شبیه لباس جراحها. پا گذاشتیم توی کلینیک دامپزشکی و منتظر ماندیم. گربه توی سبد بیقراری میکرد و حواسش نبود که این انتقال نه برای آزارش که برای درمانش است. دکتری مهربان و کار بلد و چشمان نگران زری!موهایی که تراشیده میشد و آنژیوکدی که فرو میرفت توی دست حیوان بیچاره. برای منی که اولین بار بر سر بالین حیوانی مریض سر در گم بودم، اعمال دکتر کمی عجیب بود. آمپولهای بیهوشی و بعدش اتاق جراحی! پزشکی دیگر و چشمان منتظر من که دنبال تخت بیمار اینطرف و آنطرف میرفت! هر بار که زری بیچاره را به اتاق جراحی میبردند و دوباره میآوردند پایین، با چشمان خستهاش نگاهی به صورتم میانداخت و انگار توی دلش میگفت: میذاشتی تو خیابون بمیرم که بهتر بود فلان فلان شده!اینطور بود که یک ساعتی را برای تمیز کردن زخم و پانسمان وقت صرف کردند و بعد نوبت به تصمیمگیری شد. اینکه گربه بیچاره را دوباره رها کنیم توی کوچه و اگر توانستیم پانسمانش را عوض کنیم یا بستریاش کنیم توی دامپزشکی! آن موقع بود که یاد روزهایی افتادم که در یکی از بیمارستانهای تهران بستری بودم و صبح به صبح فقط مسوول خدمات سالن حالی از من میپرسید! دو دل بودم که گربه را بستری کنم یا ببرمش جایی مطمئن که از ویژگی پانسیون شنیدم! قفسهای یکنفره و مراقبتهای ویژه. تعویض پی در پی پانسمان و تزریق آنتیبیوتیک، غذاهای مقوی و مرغ پخته که ناهار گربه زخمی بود! همان موقع که اسم مرغ را شنیدم توی دلم گفتم کاش میشد همراه بیمار بمانم و بالای سرش بیداری بکشم! اینطور که پیداست وضع گربه زخمی ما بهتر از خود ماست! لبخندی که از پس فکری مزخرف روی لبانم خشک شد و باز هم نگاه بیحوصله مردی شبیه جراحها!خلاصه که گربه را خواباندیم و برایش آرزوی سلامتی کردیم تا دوباره برش گردانیم در دنیای بیرحمی که خودمان هر روز تویش قدم میزنیم و از دندانهایش فراری هستیم.