مردی برای همیشه
از لنگرود و رودسر که رد شدیم، گویی آسمان در قلک آبیاش را گشود و بارانی گهی تند و گهی آرام ورود ما به استان مازندران را آنچنان آب زد که دانستیم بهار میرسد. هرچه جلوتر میرفتیم باران حضور بیتوقف خود را بیشتر به رخ میکشاند و ما در این اندیشه که شب تیره در پیش را کجا تا سپیده آفتاب فردا وصل کنیم. یک تماس تلفنی کارساز شد و عرض تبریک ما به پسرعمویی که در ایزدشهر حضور داشت ما را به حضور این خویشاوند گرامی رهنمون شد و طی چند دقیقه به جای شنیدن صدای باران تند بر شیشه و سقف خودرو، در ایوانی پرگل و گیاه در کنار میز هفتسینی جای گرفتیم که سلامت، سلاست و سکوت نیکو را به همراه رقص رنگها در تنگ ماهی و سبد تخممرغ الوان و با اصرار به رخمان میکشید (البته با دلخوری) که امسال هم تحویل مقرر را به جای هفتسین در هفت راهها بودهایم. به خودم قول دادم که سال آینده اگر کماکان از خزانه غریب جیرهخوار بودم، هفتسینی بچینم که تا آن زمان کسی نچیده باشد! آقای پسرعمو که شمسالدینخان نام دارد، به آقای شمس یا شمسی شهرت دارد و چون تمامی گرامیان کلان سال خاطراتی دارد بسی شنیدنی، درس گرفتنی و اگر توانستی تکرار کردنی. مجال و فرصتی مغتنم بود تا شمسالدینخان را با سوالات گونهگون به حرف زدن و بازگویی خاطرات وادارم. در میان خانواده و آشنایان نام جناب شمسالدین طباطبایی بهعنوان بازرگانی مبتکر، خلاق و کارآفرین ورد زبان است. گرچه دهه اخیر را در بازنشستگی و بازبینی خاطرات، تصاویر و به یاد ماندههای قدیمی میگذراند. از او که اینک سالهای پایانی دهه هشتم زندگی را ورق میزند، میپرسم چه دلیلی داشت که در سالهای میانی دهه 30 از ایران به اروپا رفت و آلمان مکان شد. در پاسخ میشنوم که فقط نباید چرای رفتن را بگویم بلکه چگونگی آن را باید شرح دهم که کم از پاسخ نخستین نخواهد بود. باور نمیکنی اگر بگویم من با پولی حدود 40 هزار تومان آن روز با اتوبوس تیبیتی از ایران در آن راههای خراب و پردستانداز و خطرناک به ترکیه رفته و خودم را به استانبول رساندم. همان شبی که وارد این شهر شدم کودتای معروف نظامی دارودسته ژنرال گورسل دولت غیرنظامی را از کار ساقط کرده بود. هر اقدام و عملی ممنوع و متوقف شد و به دستور ارتش مرزها نیز بسته شد. در نتیجه بنده ناخواسته با جیبهای تقریبا خالی در شهر و ملکی غریب ویلان و سرگردان شدم. شب بعد را به اجبار در گوشه پارکی بر نیمکت آنجا خوابیدم. همین خواب مختصر نیز از آنجا که بیاجازه بود با اعتراض و واخواست سرکار پلیس روبهرو شد که مرا نیمهشب کشانکشان به پاسگاه پلیس برد. اما از آنجا که شاید جواز ماندن طولانیتر من در استانبول از قبل صادر شده بود، در پاسگاه با جلب نظر افسر نگهبان که بعدا متوجه شدم مادرش اهل جلفای ایران است، با عنوان کمکآبدارباشی هم جای خوابی یافتم، غذایم از جیره افراد پاسگاه شد و حتی با گرفتن دستمزدی اندک توانستم ذخیرهای نیز فراهم کنم که بعدا در راه اروپا خیلی بهدردم خورد. دو ماه بعد هم با محبت و معرفی سرکار پلیس ترک- ایرانی با کامیونی که تا ایتالیا بار میبرد به رم رسیدم. در آنجا متوجه شدم که یک ارمنی به نام الکسآقابابیان استودیوی دوبله فیلمهای ایتالیایی به زبان فارسی راه انداخته و دنبال صداهای تازه میگردد. دست سرنوشت مرا که به امید کار و زندگی بهتر سرزمین مادری را ترک کرده و راهی دیار غریب شده بودم از آبدارخانه استانبولی به استودیوی رمی کشاند و یکسالی نیز به این کار پرداختم تا سرانجام بعد از دو سال پایم بر زمین آلمان از رکاب و پلکان قطار رسید و امیدم فروغ بیشتری گرفت چون شجاعالدین برادر بزرگترم با خانوادهاش مقیم شمال آلمان و بندر هامبورگ بود که مقصد و هدف نهایی من رسیدن به ایشان بود. اما همان دست سرنوشتی که گفتم، برای من کاری مناسب در شهر بزرگ جنوبی آلمان- اشتوتگارت- دست و پا کرد و بخت بالایم مرا با همسر عزیز و گرامی آیندهام رنانهجان آشنا کرد که از همینجا به بعد تحول زندگی من که سالها در فکر و به دنبالش بودم به من روی آورد و با همفکری و هدایت همسرم (که روانش همیشه شاد باشد) که اقتصاد، صنعت و بازرگانی آلمان را بهتر و بیشتر از من میشناخت وارد این عرصه و در صنعت و حرفه خشکشویی پیشرفته آلمان صاحب تخصص و تجربه شدم و بهعنوان اولین اقدام بازرگانی- صنعتی نمایندگی انحصاری ماشینآلات و تجهیزات خشکشویی را برای ایران گرفته و صاحب نوعی زندگی و کار دوگانه در ایران و آلمان شدم که اگر همسرم نبود، در این مسیر به آنچنان توفیقی دست نمییافتم. به دنبال این عمل که صدها دستاندرکار لباسشویی و بخارشویی را با شرایط مناسب مالی صاحب خشکشویی در سراسر ایران کرد به مطالعه و آنالیز بازار کشور در سالهای دهه 40 پرداختم و در پی دربازکنهای برقی یا در اصطلاح افاف را با اخذ نمایندگی وارد ایران کردم و نوعی کفپوش جدید یا موکت را نیز به مهندسان و مصرفکنندگان ایرانی معرفی کردم. *** حرفها و خاطرات شیرین و پندآموز آقای شمسالدین را میتوان روزها و شبهای متوالی شنید و لذت برد و به گوش جان و دل سپرد اما در آن شب بارانی ایزدشهر، او کمی خسته شده بود و خواب هم، همه ما را میطلبید، پس دفتر را بستیم به امید اینکه بعدها خیلی زود آن را دوباره باز کنیم. در حالی که با آقای شمسالدین به طور موقت خداحافظی میکردم، در این فکر بودم که طی این سالها چند میلیون نفر تنها در همین سه رشته مهم بازرگانی اشتغال یافته و به درآمد و آسایش و امنیت کاری رسیدهاند.راستی شما چند کارآفرین را با این مشخصات و ویژگی میشناسید؟ اگر پاسخ مثبت است، لطفا معرفی کنید.
از لنگرود و رودسر که رد شدیم، گویی آسمان در قلک آبیاش را گشود و بارانی گهی تند و گهی آرام ورود ما به استان مازندران را آنچنان آب زد که دانستیم بهار میرسد. هرچه جلوتر میرفتیم باران حضور بیتوقف خود را بیشتر به رخ میکشاند و ما در این اندیشه که شب تیره در پیش را کجا تا سپیده آفتاب فردا وصل کنیم. یک تماس تلفنی کارساز شد و عرض تبریک ما به پسرعمویی که در ایزدشهر حضور داشت ما را به حضور این خویشاوند گرامی رهنمون شد و طی چند دقیقه به جای شنیدن صدای باران تند بر شیشه و سقف خودرو، در ایوانی پرگل و گیاه در کنار میز هفتسینی جای گرفتیم که سلامت، سلاست و سکوت نیکو را به همراه رقص رنگها در تنگ ماهی و سبد تخممرغ الوان و با اصرار به رخمان میکشید (البته با دلخوری) که امسال هم تحویل مقرر را به جای هفتسین در هفت راهها بودهایم. به خودم قول دادم که سال آینده اگر کماکان از خزانه غریب جیرهخوار بودم، هفتسینی بچینم که تا آن زمان کسی نچیده باشد! آقای پسرعمو که شمسالدینخان نام دارد، به آقای شمس یا شمسی شهرت دارد و چون تمامی گرامیان کلان سال خاطراتی دارد بسی شنیدنی، درس گرفتنی و اگر توانستی تکرار کردنی. مجال و فرصتی مغتنم بود تا شمسالدینخان را با سوالات گونهگون به حرف زدن و بازگویی خاطرات وادارم. در میان خانواده و آشنایان نام جناب شمسالدین طباطبایی بهعنوان بازرگانی مبتکر، خلاق و کارآفرین ورد زبان است. گرچه دهه اخیر را در بازنشستگی و بازبینی خاطرات، تصاویر و به یاد ماندههای قدیمی میگذراند. از او که اینک سالهای پایانی دهه هشتم زندگی را ورق میزند، میپرسم چه دلیلی داشت که در سالهای میانی دهه 30 از ایران به اروپا رفت و آلمان مکان شد. در پاسخ میشنوم که فقط نباید چرای رفتن را بگویم بلکه چگونگی آن را باید شرح دهم که کم از پاسخ نخستین نخواهد بود. باور نمیکنی اگر بگویم من با پولی حدود 40 هزار تومان آن روز با اتوبوس تیبیتی از ایران در آن راههای خراب و پردستانداز و خطرناک به ترکیه رفته و خودم را به استانبول رساندم. همان شبی که وارد این شهر شدم کودتای معروف نظامی دارودسته ژنرال گورسل دولت غیرنظامی را از کار ساقط کرده بود. هر اقدام و عملی ممنوع و متوقف شد و به دستور ارتش مرزها نیز بسته شد. در نتیجه بنده ناخواسته با جیبهای تقریبا خالی در شهر و ملکی غریب ویلان و سرگردان شدم. شب بعد را به اجبار در گوشه پارکی بر نیمکت آنجا خوابیدم. همین خواب مختصر نیز از آنجا که بیاجازه بود با اعتراض و واخواست سرکار پلیس روبهرو شد که مرا نیمهشب کشانکشان به پاسگاه پلیس برد. اما از آنجا که شاید جواز ماندن طولانیتر من در استانبول از قبل صادر شده بود، در پاسگاه با جلب نظر افسر نگهبان که بعدا متوجه شدم مادرش اهل جلفای ایران است، با عنوان کمکآبدارباشی هم جای خوابی یافتم، غذایم از جیره افراد پاسگاه شد و حتی با گرفتن دستمزدی اندک توانستم ذخیرهای نیز فراهم کنم که بعدا در راه اروپا خیلی بهدردم خورد. دو ماه بعد هم با محبت و معرفی سرکار پلیس ترک- ایرانی با کامیونی که تا ایتالیا بار میبرد به رم رسیدم. در آنجا متوجه شدم که یک ارمنی به نام الکسآقابابیان استودیوی دوبله فیلمهای ایتالیایی به زبان فارسی راه انداخته و دنبال صداهای تازه میگردد. دست سرنوشت مرا که به امید کار و زندگی بهتر سرزمین مادری را ترک کرده و راهی دیار غریب شده بودم از آبدارخانه استانبولی به استودیوی رمی کشاند و یکسالی نیز به این کار پرداختم تا سرانجام بعد از دو سال پایم بر زمین آلمان از رکاب و پلکان قطار رسید و امیدم فروغ بیشتری گرفت چون شجاعالدین برادر بزرگترم با خانوادهاش مقیم شمال آلمان و بندر هامبورگ بود که مقصد و هدف نهایی من رسیدن به ایشان بود. اما همان دست سرنوشتی که گفتم، برای من کاری مناسب در شهر بزرگ جنوبی آلمان- اشتوتگارت- دست و پا کرد و بخت بالایم مرا با همسر عزیز و گرامی آیندهام رنانهجان آشنا کرد که از همینجا به بعد تحول زندگی من که سالها در فکر و به دنبالش بودم به من روی آورد و با همفکری و هدایت همسرم (که روانش همیشه شاد باشد) که اقتصاد، صنعت و بازرگانی آلمان را بهتر و بیشتر از من میشناخت وارد این عرصه و در صنعت و حرفه خشکشویی پیشرفته آلمان صاحب تخصص و تجربه شدم و بهعنوان اولین اقدام بازرگانی- صنعتی نمایندگی انحصاری ماشینآلات و تجهیزات خشکشویی را برای ایران گرفته و صاحب نوعی زندگی و کار دوگانه در ایران و آلمان شدم که اگر همسرم نبود، در این مسیر به آنچنان توفیقی دست نمییافتم. به دنبال این عمل که صدها دستاندرکار لباسشویی و بخارشویی را با شرایط مناسب مالی صاحب خشکشویی در سراسر ایران کرد به مطالعه و آنالیز بازار کشور در سالهای دهه 40 پرداختم و در پی دربازکنهای برقی یا در اصطلاح افاف را با اخذ نمایندگی وارد ایران کردم و نوعی کفپوش جدید یا موکت را نیز به مهندسان و مصرفکنندگان ایرانی معرفی کردم. *** حرفها و خاطرات شیرین و پندآموز آقای شمسالدین را میتوان روزها و شبهای متوالی شنید و لذت برد و به گوش جان و دل سپرد اما در آن شب بارانی ایزدشهر، او کمی خسته شده بود و خواب هم، همه ما را میطلبید، پس دفتر را بستیم به امید اینکه بعدها خیلی زود آن را دوباره باز کنیم. در حالی که با آقای شمسالدین به طور موقت خداحافظی میکردم، در این فکر بودم که طی این سالها چند میلیون نفر تنها در همین سه رشته مهم بازرگانی اشتغال یافته و به درآمد و آسایش و امنیت کاری رسیدهاند.راستی شما چند کارآفرین را با این مشخصات و ویژگی میشناسید؟ اگر پاسخ مثبت است، لطفا معرفی کنید.