ترس زمستان
دستهای پینهبسته و صورتهای سرخ. پاهایی که از سرما تاول زدند و حالا رمق راه رفتن ندارند. چشمهایی که خشکی زمستان، اشکشان را کشیده و حالا کویری اند بیآب و علف. پوستهای ورم کرده و نفسهای تنگ. سرما ریه را چسبانده به استخوان و نمیگذارد هوا بچرخد و حال آدم را جا بیاورد. ترسی که روی مغز سایه انداخته و گوشهایی که دیگر توان شنیدن صدای زوزه باد را ندارند. کولاک چند وقتی است دست از سرشان برداشته اما همیشه در کمینشان است. انگار قرار است زمستان دوباره شنلش را پهن کند روی شهر و جانشان را بگیرد. توی شهر پیچیده، قصه شومی از بازگشت زمستانی سخت، سرمایی جانسوز و زندگی که اینبار تمام میشود. دهنهای لقی که در زمستان بساطفروش هیزمشان به راه بود و خون مردم را توی شیشه کرده بودند، زغالهای سیاه و دست چندم و پول روی پول. چشمان مردمی محتاج و دستان سیاه زغالفروش و دهان بازش که همیشه حرف برای گفتن داشت. به سیاهی شب و به تلخی زهر. اینبار اما اوضاع فرق میکند، توی هر خانه و کنج هر دیوار، اجاق کوچکی راه افتاده و مردم آمدهاند برای مبازره. قرار نیست زمستان از آن سر شهر بیاید و خراب کند و بخشکاند و بعد با خیال راحت راهش را بگیرد و برود تا سال بعدی. اینبار خانهها آتش شدند و دلها هیزم. چشمها مشعل و دستها ستون شعلهای که آسمان را هم گرم میکند. آسمانی که بعد از رفتن زمستان هم دلش باز نشد. غصه خورد و ماتم گرفت برای مردمی سرما زده. کودکان در خیابان مانده و خانههایی که سقفشان برف بود و کولاک. اینبار قرار نیست زمستان بماند، گرما کار خودش را میکند و تنها ایستادهاند به مبارزه.
دستهای پینهبسته و صورتهای سرخ. پاهایی که از سرما تاول زدند و حالا رمق راه رفتن ندارند. چشمهایی که خشکی زمستان، اشکشان را کشیده و حالا کویری اند بیآب و علف. پوستهای ورم کرده و نفسهای تنگ. سرما ریه را چسبانده به استخوان و نمیگذارد هوا بچرخد و حال آدم را جا بیاورد. ترسی که روی مغز سایه انداخته و گوشهایی که دیگر توان شنیدن صدای زوزه باد را ندارند. کولاک چند وقتی است دست از سرشان برداشته اما همیشه در کمینشان است. انگار قرار است زمستان دوباره شنلش را پهن کند روی شهر و جانشان را بگیرد. توی شهر پیچیده، قصه شومی از بازگشت زمستانی سخت، سرمایی جانسوز و زندگی که اینبار تمام میشود. دهنهای لقی که در زمستان بساطفروش هیزمشان به راه بود و خون مردم را توی شیشه کرده بودند، زغالهای سیاه و دست چندم و پول روی پول. چشمان مردمی محتاج و دستان سیاه زغالفروش و دهان بازش که همیشه حرف برای گفتن داشت. به سیاهی شب و به تلخی زهر. اینبار اما اوضاع فرق میکند، توی هر خانه و کنج هر دیوار، اجاق کوچکی راه افتاده و مردم آمدهاند برای مبازره. قرار نیست زمستان از آن سر شهر بیاید و خراب کند و بخشکاند و بعد با خیال راحت راهش را بگیرد و برود تا سال بعدی. اینبار خانهها آتش شدند و دلها هیزم. چشمها مشعل و دستها ستون شعلهای که آسمان را هم گرم میکند. آسمانی که بعد از رفتن زمستان هم دلش باز نشد. غصه خورد و ماتم گرفت برای مردمی سرما زده. کودکان در خیابان مانده و خانههایی که سقفشان برف بود و کولاک. اینبار قرار نیست زمستان بماند، گرما کار خودش را میکند و تنها ایستادهاند به مبارزه.