بوی گل محمدی

بوی گل محمدی

شیدا ملکی- بهار به اردیبهشت نزدیک می‌شود و بوی گل‌های محمدی کاشان دوباره در جاده‌ها می‌چرخد تا به کلانشهرهایی برسد که دود سیاه ماشین‌ها آدم‌ها را کور کرده است. آدم‌های کلانشهرها عینک آفتابی‌شان را از چشم‌هایشان برنمی‌دارند تا نبینند هنوز هم در شهرشان عطر اقاقیا کوچه‌ها را پر می‌کند. صدای بوق ماشین‌ها این آدم‌های مدرن شهرنشین را کر کرده تا عصبانی شوند از صدای بلند رعد و برق و یادشان نیاید بهار است و آدم اگر زنده باشد دلش لک می‌زند که زیر رگبارهای شهرش قدم بزند و خیس شود. آدم‌های شهر زندگی کردن را شاید فراموش کرده‌اند. شاید زندگی کردن را بین بازیابی‌های اطلاعات از گوشی‌های موبایل هوشمندشان پاک کرده‌اند و به سطل زباله موبایل‌هایشان ریخته‌اند تا بیشتر وقت داشته باشند برای قلب گذاشتن روی تصاویر صفحه‌های مجازی. آخر هر چه باشد زندگی کردن وقت می‌خواهد. آدم‌های شهر وقت این کارها را ندارند انگار. شهربانو اما رگ و پی دست‌هایش جاده‌ای است که از سال‌های دور می‌آید، سال‌هایی که بانویی جوان و زیبا بود. بانویی که با عطر گل‌های کاشان زندگی می‌کرد و حالا روزگار چرخیده و بهار صورتش را کویر مرکزی ایران کرده. زندگی را زندگی کرده که حالا می‌شود کنارش نشست و با گل‌های چادر کدری‌اش غرق شد و در شیشه‌های عرق بهار نارنج و گلابش زندگی را نوشید.

شیدا ملکی- بهار به اردیبهشت نزدیک می‌شود و بوی گل‌های محمدی کاشان دوباره در جاده‌ها می‌چرخد تا به کلانشهرهایی برسد که دود سیاه ماشین‌ها آدم‌ها را کور کرده است. آدم‌های کلانشهرها عینک آفتابی‌شان را از چشم‌هایشان برنمی‌دارند تا نبینند هنوز هم در شهرشان عطر اقاقیا کوچه‌ها را پر می‌کند. صدای بوق ماشین‌ها این آدم‌های مدرن شهرنشین را کر کرده تا عصبانی شوند از صدای بلند رعد و برق و یادشان نیاید بهار است و آدم اگر زنده باشد دلش لک می‌زند که زیر رگبارهای شهرش قدم بزند و خیس شود. آدم‌های شهر زندگی کردن را شاید فراموش کرده‌اند. شاید زندگی کردن را بین بازیابی‌های اطلاعات از گوشی‌های موبایل هوشمندشان پاک کرده‌اند و به سطل زباله موبایل‌هایشان ریخته‌اند تا بیشتر وقت داشته باشند برای قلب گذاشتن روی تصاویر صفحه‌های مجازی. آخر هر چه باشد زندگی کردن وقت می‌خواهد. آدم‌های شهر وقت این کارها را ندارند انگار. شهربانو اما رگ و پی دست‌هایش جاده‌ای است که از سال‌های دور می‌آید، سال‌هایی که بانویی جوان و زیبا بود. بانویی که با عطر گل‌های کاشان زندگی می‌کرد و حالا روزگار چرخیده و بهار صورتش را کویر مرکزی ایران کرده. زندگی را زندگی کرده که حالا می‌شود کنارش نشست و با گل‌های چادر کدری‌اش غرق شد و در شیشه‌های عرق بهار نارنج و گلابش زندگی را نوشید.